حالم تو قدم های اخری که به سمت خونه برمیدارم عجیبه! کلید بندازم و بیام دوباره زیر این سقف، دوباره این کاسه بشقاب های اشنا؛ دوباره این فرش و این تخت اشنا، همه و همه میشن وابستگی های کوچکی که دوباره لبخند را به لبم میارن.
از سفر که برمیگردم تو اشپرخونه میشینم و به همه رفتن ها و بازگشتن ها فکر میکنم که چجوری من همون ادمی ام که قبل از رفتن، لحظه شماری میکنم برای رسیدن به ترمینال یا فرودگاه که جدا بشم و برم مسیر و مقصد جدید کشف کنم و موقع برگشت با همه خستگی ها اون قدم های اخر را چجوری تند تند برمیدارم که دوباره برگردم زیر این سقف. هربار بیشتر متوجه میشم که من ادم رفتن و بازگشتنم. من همون قدر که ادم سفر رفتن و دل کندنم همون قدر ادم مهاجرت نیستم. 
سفر بودم و د.باره تجربه و دوباره شناخت. شناخت از این هستی و از خودم.راه طولانی را درپیش داری مهسا...