چون تسنیم از غزل گفته بود

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۹ خرداد ۹۹
  • ۱۹:۲۶
  • ۲ نظر

http://monologue.blog.ir/post/1101


و غزل نشان از چشمه ای میدهد و جرعه ای بر تو حلال میکند و تا به خود آیی از مونولوگ تسنیم رسیده ای به غزلی از وحشی بافقی.

https://ganjoor.net/vahshi/divanv/ghazalv/sh2/

چون کنگ فو برای همه است

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۱ خرداد ۹۹
  • ۱۲:۳۷
  • ۲ نظر

بشوی اوراق اگر هم درس مایی

که حتی یه پاندا هم میتونه جنگجوی اژدها باشه !


اقامت مضحک مان در یک کلیت

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۲۸ ارديبهشت ۹۹
  • ۲۱:۱۳
  • ۰ نظر

بخشی از متن ادامه داستان را برایتان لو میدهد پس اگر کتاب" جز از کل"  را نخوانده اید توصیه میکنم متن را نیز نخوانید.

معلومه که آره

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۲۶ ارديبهشت ۹۹
  • ۱۸:۱۸
  • ۰ نظر
دیروز از قرنطینه زدیم بیرون(با همه رعایت های دست و پا گیر و مضحک) و بالاخره تونستم 4تا از دوستانم را ببینم آن هم دوباره در این شهر دوست داشتنی خودم. دیروز با کتایون از پل چوبی و فردوسی تا سی و سه پل و چهارباغ و مادی نیاصرم و دوباره فردوسی قدم زدیم و از هر دری سخن گفتیم. تولدش بود. از نگرانی هایش گفت از دلشوره های 24 سالگی اش گفت از دیوانگی و شل گرفتن زندگی برایش گفتم از خاطرات احمقانه گفتیم و خندیدیم و زمان پرواز کرد. مادی نیاصرم اگرچه که خیلی طول و دراز است اما نقطه به نقطه اش عشق است و شور است و زندگی است. 
امسال در تهران وقتی که پیاده ولیعصر و انقلاب و ایرانشهر و 12 فروردین را گز میکردم، همیشه اصفهان کوچکم را در مشتم فشار میدادم. انگار که نمیشود از آن دل کند.
 اما تمام این احساسات برخلاف تئوری های "گذر از جغرافیا" ام است. من یک زمانی وقتی حضور فیزیکی دوستانم را در مختصات های جغرافیایی متفاوت از دست دادم، نشستم و خودم را از جغرافیا رها کردم. از هرچه مختصات میپذیرفت دل کندم، من داشتم از زمان هم گذر میکردم من داشتم به آن لحظه شناور و معلق در فضای سیاه بی کران نزدیک و نزدیک تر میشدم اما حالا اینجا و این زمان ...
دیروز عصر به صفه زدیم. مثل همیشه وقتی هیچ جایی را نداریم که برویم میرویم صفه. از وقتی که عجیب ترین روز عاشورا را در جنگل های یوش به نیتل گذراندم تصمیم گرفتم همه رویداد های مذهبی که برایم با باقی فرق دارند را در یک گوشه از دنیا بدون سقف بگذرانم. دیشب هم در صفه بودم و خیام میخواندم. 
برای این روزها دلم تنگ میشود؟ برای این سردرگمی ها؟ برای این دیوانگی ها؟ برای این زیر همه چیز زدن ها؟ 

او بیشتر از من زیسته بود و من به او غبطه خوردم

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۲۲ ارديبهشت ۹۹
  • ۲۱:۱۰
  • ۰ نظر

بحثمان شد.

 از عشق و دلدادگی و عصیان برایم گفت،  از هورمون ها و مکانیزهای فریبنده بقا و انکار مرگ و حقه های طبیعت برای تولید مثل برایش گفتم. بحث بالا گرفت، میگفت و میگفتم. هیچکدام دیگری را نمیشنیدیم برای همین داد میزدیم که صدایمان از فرسنگ ها فاصله عبور کند و اثری نداشت. گلوهایمان درد گرفت. از جنگ و شمشیر زدن و سپر گرفتن خسته شده بودیم، آتش بس دادیم و نشستیم و دراز به دراز به اسمان زل زدیم. دست اخرش را رو کرد.

گفت: همین تجربه سراسر اشتباه و پیچ و خم است که زنده نگه ات میدارد. عاشق که شوی میفهمی که همین درلحظه بودن با او، همین با تمام وجود خودت بودن، همین که معقول نباشی سراسر وجودت را از حس زندگی پر میکند. لبه تیغ بودن و نبودن راه میروی و همین برای بارها و بارها عاشق شدن کافی است. تو یکبار عاشق نمیشوی مهسا. تو شاید 17 یا 18 بار عاشق شوی از تمامش زندگی را یادبگیر. برای تمام سختی هایی که قرار است بکشی متاسفم و برای تمام تجربه های ناشناخته و لبه تیغ راه رفتنت خوشحالم. 

رو یک دستش لم داد و در چشمانم زل زد و گفت زندگی کن و عاشق شو، زیاد، همان 18 بار به نظرم کافی است بعد از همه چیز دست بکش و بیا این استدلال هایت را از کمد دربیاور و به خودت آویزان کن اما قبل ازآن مطمئن شو که همه چیز را امتحان کرده ای. 

ماموکا را به پیوندها بردند

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۱۸ ارديبهشت ۹۹
  • ۱۴:۴۳
  • ۰ نظر
چند روزی این ادرس ماموکا به ادرس عزیز پیوندها گره خورده بود. درواقع دامنه نازنین جدیدم را انداخته بودند در زباله دانی و مسدود کرده بودند. اعتراض کردم. جوابی نگرفتم. فعلا برگشتم به همان دامنه قبلی تا ببینم ماجرا بر سر کدام نطق غرا من است که محتوای ناپسند داشته!

از دریای عسل تا واقعیت گرایی محض

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۲ ارديبهشت ۹۹
  • ۲۱:۰۳
  • ۰ نظر

اهداف، آمال، آروزها

همه برای من ماهیت دوگانه دارند. در کسری از ثانیه از یک دریای عسل تبدیل میشوند به **pain in the a.. !!  


دریای عسل رویایی است، غیر واقعی است، همه آرزوهایم غیر واقعی است. شبیه توهم هایی است که رنگ ها درهم فرو میروند، نور دیگر برایت فوتون ها نیست، نور برایت معنای عرفان و صلح و ارامش میدهد. از جنس همان توهم های سایکدلیک. 
**pain in the a اما واقعی است، دردی است که نمیگذارد بنشینی، بلای جانت است اگر بخواهی بنشینی یا بخوابی! آن را حس میکنی و همه کار میکنی تا تمام شود تا از شرش خلاص شوی. از جنس واقعیت هایی که برایت خواب و خوراک و رفاه نمی گذارند.

و بله اهداف و آرزوهای من تا وقتی در ذهنم هستند و غیر واقعی، دریای عسل هستند و اما وقتی تصمیم میگیرم که در این زمان و در این مکان که به نظرم مناسب میرسد، آنها را عملی کنم و به واقعیت تبدیل شان کنم، ناگهان تبدیل میشوند به **pain in the a.  و بعد برای راحت شدن از شر آنها هرکاری میکنم که سریعتر از دست انها خلاص شوم. 
حالا اما بنابر تجربه اندکی که به دست اورده ام، مواظب هستم که آرزوهایم باید به واقعیت نزدیک تر باشند چرا که هرچقدر غیر واقعی تر و تخیلی تر(!!) باشند، مزخرف تر اند، به درد واقعیت نمیخورند درواقع به درد هیچ چیز نمیخورند مثل همه آدم های ایده آل گرا که به درد هیچ چیز نمیخورند. نه به درد معاشرت کردن، نه به درد خندیدن و گریه کردن، به هیچ درد. 


این داستان: اکانت پرمیوم

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۳۱ فروردين ۹۹
  • ۰۱:۰۰
  • ۱ نظر

یه کورس انلاین را از یه سایتی داشتم میدیدم بعد گفتم بذار اون فلان کورسش را هم ببینم که دسترسی نداد و باید اکانت پرمیوم میداشتم که درواقع یعنی اکانت پرمیوم را با کردیت کارتی چیزی ابتیاع میکردم که خب کردیت کارت که نداشتم هیچی؛ حتی اگه داشتم هم پولشو نداشتم؛ حتی اگه پولشو داشتم هم 1001 چاله و چوله دیگه هست؛ حتی اگه 1001 چاله و چوله دیگه هم نبود که پس آرمان های اموزش ازاد و دنیای ازاد چی میشه؟! حالا با همین اکانت دون پایه ایمیل زدم تیم ساپورت که: من از ایرانم، ما اصن تحریم هسیم، نمیتونم اکانت پرمیوم بخرم، من خیلی مشتاقم، من خیلی فلانم، من خیلی فقیرم، این اموزش میتونه راه شغلی من را عوض کنه و توراخدا بده در اه خدا، خیرت از جوونیت ببینی و اره خلاصه، ننه من غریبم بازی!
تیم ساپورت برداشت جواب نوشت که ای بابا تو این وضعیت قرنطینه جهانی ما خیلی دلمون میخواد به همه کمک کنیم [ اره جون عمه ات :| ] ولی اگه اسکالرشیپ میخوای و اکانت پرمیوم یکساله، باید بری برامون 4تا سایت ریویو بنویسی و بعد تو مدیوم یه مقاله با حداقل 350 کلمه (!!!!) برامون بنویسی و از همه اینا اسکرین شات و لینک بفرستی تا بعد ما درخواستت را بررسی کنیم و ببینیم چی میشه و غصه نخور و خدا بزرگه.

حالا من چیکار کردم؟ به جای اینکه همچون یک جوان آریایی تف پرت کنم تو صورت شون و بگم: نوموخوام اصن. میرم از رو کتاب رفرنس و بدبختی و اینا خودم علم را در مینوردم! نشستم و منطقی فکر کردم که من ما تحت اینکه بشینم خودم بخونم ندارم پس پیش به سوی ریویو نوشتن. حالا ایشالا که اکانت پرمیوم یک ساله ام را با احترام تقدیمم میکنه و من الکی ننشستم این همه قربون صدقه اینا رفتم.

انشالا خداوند به همه جوانان عزت و پول و ماتحت غیرگشاد عنایت بفرماید

24!

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۱۱ فروردين ۹۹
  • ۲۳:۵۰
  • ۰ نظر
بیا صادق باشیم؛ تا بدین جا همه چیز معمولی پیش رفته و اینده هم احتمالا معمولی پیش خواهد رفت. کارهایی را خوب انجام داده ام و بسیاری از کارها را هم بد انجام داده ام و از انها درس گرفته ام. با مرور لحظاتی که به خاطر می اورم از چیزی پشیمان نیستم و به چیزی هم افتخار نمیکنم. 
اره این داستان منه و یه داستان حوصله سربر و شاید هم کمی مضحک به نظر برسه اما میدونی چیه من این 24 سال را زیسته ام و حالا دارم به زندگی پیش رو نگاه میکنم و از اتفاقاتی که ممکن است برایم بیافتد؛ بسیار هیجان زده ام. 
از دیشب تا امشب من تولد 24سالگی ام را بادوستانم مجازی و با اسکایپ جشن گرفتم و سرخوشانه رقصیدم، یک ساعت مصاحبه کاری نسبتا سخت و چالشی را پشت سر گذاشتم و بله تمام شد؛ 24امین سفر من به دور خورشید روی کره زمین به پایان رسید و باید بگم:



                                                 ... what a journey                                                

   

شغل های موقت مان

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۸ اسفند ۹۸
  • ۱۹:۴۸
  • ۰ نظر
مصاحبه با اون یارو ایتالیاییه که تو نروژ یه lab داشت که روی زیرساخت های اینترنت اشیا کار میکرد را؛ رد شدم.

برای 6هفته تو اسلو، کاراموز میخواست و من رزومه فرستادم و قرار مصاحبه گذاشت و مصاحبه کردیم و حالا ایمیل زده و کلی معذرت خواهی که نمیتونیم تو را داشته باشیم و کلی تشکر که وقت گذاشتی و فلان. برای من یک لا قبا چه عزت و احترامی گذاشته بود و من چه افتضاحی در مصاحبه به بار اوردم و چه جواب هایی که به سوال های تکنیکالش ندادم. تو گویی از یک دانشجوی ترم 2 هم کمتر بودم.

3روز است دارم تکلیفی را که برای درخواست کار یک شرکت نسبتا خوب است؛ انجام میدهم و تا الان بالغ بر روزی 8 ساعت برای آن وقت گذاشته ام و بعید میدانم تا 3 روز دیگر تمام شود و هنوز یک سوال از 3 سوال ان را انجام داده ام. و ددلاین تحویل آن 29 فوریه است. روند استخدام اینگونه شده است که برای یک پوزیشن، رزومه میفرستی، انها تکلیفی را به تو میدهند که باید انجام دهی و بفرستی و بعد تازه مصاحبه اغاز میشود و طی کردن خان های دیگر نیز بماند با رستم.

کاری که شاید نشود که بروم ولی تکلیفش تا الان که برایم بسیار اموزنده بوده است.

سرم را برمیگردانم و 4 تکلیف دانشگاه را میبینم که باید انها را هم تا شنبه به اتمام برسانم. این فراغت از دانشگاه و خوابگاه و کلاس برایم مثل عسل شیرین است. در این میان اما برای آن میز اخر ردیف طبقه سوم کتابخانه تنگ شده است. غروب که میشد گنجشک ها روی جرثقیل روبروی در انرژی دانشگاه مینشستند و من از پنجره طبقه سوم، خیره به آنها. زمان برای یک ربع می ایستاد و همه دغدغه های  جهانم میشدند آن گنجشک ها.

یک هفته پیش را در رویای این بودم که تابستان ویزای شینگنم جور میشود و 6 هفته ای را در اسلو میگذرانم و ...

این هفته اما سرخورده از ریجکت شدن و غرق در تکلیف این شرکت که شاید هیچگاه پایم را در آن نگذارم.

به قول عباس اقا کیارستمی که: شاید هم که باید اصرار نکرد و گاهی هم به سرنوشت بسپاریم و ببینیم چه میشود. که ما مشغول یک شغل موقتیم.
1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب