شاید یه روزی پیداش کنم شایدم نه ولی میدونی از جستجو کردن دست نمیکشم

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۱۲ مرداد ۹۵
  • ۲۰:۴۶
  • ۱ نظر

آدم های مختلف دیدگاه های متفاوتی دارند. اگه تو اصفهان زندگی کرده باشین متوجه میشین که عموم تفکر اینجا اینه که از یه راه مطمئن به یه جایگاه مطمئن برسی و دیگه از اون به بعد سعی کنی فقط قلمرو ات را تو اون جایگاه وسیع تر کنی . یه محافظه کاری پیشفرض تو اکثر مردم اصفهان دیده میشه. البته نمیگم ریسک پذیری پایینه . نه . ولی همیشه با سنجیدن همه جوانب ریسک میشه. ( تو پرانتز میگم که این چیزی که دارم میگم فقط برداشت منه و شاید اصلا در واقعیت اینجوری نباشه و اصلا هم قصدم نکوهش یا تایید این دیدگاه نیست و اصلا هم سعی ندارم یه نسخه بپیچم برا همه . اصلا میخوام یه چیز دیگه بگم)

خلاصه میخواستم بگم که به نسبت جمعیت کمتر به آدم هایی برخورد میکنین که به اصطلاح " از این شاخه به اون شاخه " پریده باشن. اما خب مگه کجای این فلسفه ی " از این شاخه به اون شاخه پریدن" اشتباهه؟ به نظرم اگه ما در انتهای هر شاخه بایستیم شایده بقیقه شاخه ها به نظرمون دور بیایند و اصلا گمان کنیم که شاید متعلق به درخت دیگه ای هست ولی هر چه به تنه درخت نزدیک میشیم میبینیم که این شاخه ها چه وحدتی باهم دارند. برای من ادبیات از سینما لاینفک به نظر میرسه . ریاضی از زیست شناسی همینطور . نمیشه جداشون کرد. گه گاهی از بیرون فیدبک میگیرم که " وقتتو تلف نکن و انقد از این شاخه به اون شاخه نپر" با خودم فک میکنم من که دارم راهمو میرم چی میگن اینا. میدونی سباستین من شاید هیچ برنامه مشخص و ثابتی برای 2سال آینده ام نداشته باشم اما میدونی یه چیزی را خوب میدونم . میدونم که باید تجربه کرد باید جستجوش کرد باید پیداش کرد *چیزی که تو را به وجد میاره و چشم هات برق میزنه وقتی انجامش دادی* راه سختیه چون هیچ gps را نمیتونی پیدا کنی که تورا به اونجا راهنمایی کنه. تو فقط یه سری نشونه های گنگ و نامفهوم گه گاهی تو راه پیدا میکنی که حتی بعضی هاش کد شده است و باید ساعت ها وقت بذاری و بخونی تا بفهمی و دیکد کنی ولی یه حسی درونت تو را راهبری میکنه . باید پیداش کنی * چیزی که میشه نقطه عطف* نقطه عطف میدونی یعنی چی سباستین؟ نقطه عطف یعنی جایی که تقعر تابع عوض میشه . ینی خیلی فرقشه قبل نقطه عطف و بعد نقطه عطف. 

عکس از من :)

با اینا تابستونو سر میکنم

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۱۱ مرداد ۹۵
  • ۲۱:۱۴
  • ۲ نظر

اول از همه این لینک اینکه بازی از کجا و کی شروع شد. 

تابستون جدا از کار و پروژه ای که هست به شدت مطالعه و نرخ فیلم دیدنم رفته بالا(البته دقیق بخوام بگم تابستون من از فرجه ها شروع شد و امتحانا هم یه بخش کلا خیلی کمی از زمانم را میگرفت . درس هایی که دوست داشتمو تو طول ترم خونده بودم و درس هایی که دوست ندارم هم که میشه چیزی حدود نصف واحدام را در حد پاس شدن میخونم که بره)

کتاب های خوبی خوندم و فیلم های خوبی دیدم.

+ حالا شاید از نظر بقیه خوب به نظر نرسن ولی من به کتاب یا فیلمی میگم خوب که بم تجربه بده و مرزهای ساختار ذهنیم را بشکنه و وسیع ترش کنه.

کتاب های پیشنهادی:  

مراسم دست قطع کنی در اسپوکان ( نمایشنامه نوشته مارتین مک دونا) ، اومون را (  نوشته ویکتور پلوین) ، ناتور دشت ( از سلینجر. کتابی که دوبار پشت سرهم خوندمش و تاثیر گذارترین قسمت هاشم تو این پست گذاشتم)


فیلم های پیشنهادی:

memento( از کریستوفر نولان) ، zootopia( انیمیشن ) ، mad max ( اخرین نسخه ای که ازش اومده. با دقت ببنید و فک کنید درباره اش و بعد اگه خواستین نقد ها را هم درموردش بخونید) ، room( که بر اساس یه کتاب نوشته شده و اون کتاب هم اصل داستانش برگرفته از حقیقت بوده. به شدت فیلم خوبیه . نگاه ها و دیالوگ های پسربچه فیلم خیلی حرف توش داره)

سریال: زیاد حوصله سریال دیدن ندارم اما mr.robot تنها سریالی که میبینم و بعضی حرفایی که میزنه حرفایی که بش رسیده بودم و ... 


یه قسمت جدید تر از مستر هولدن میخوام اضافه کنم=)

 وبلاگ های پیشنهادی:

طرح از یک زندگی 

دچار باید بود

حافظه هیچ چیزی را مطلقا حفاظت نمی کنند

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۱۱ مرداد ۹۵
  • ۲۰:۵۲
  • ۰ نظر

دیروز به تماشای ممنتو( اثری از نولان) گذشت و امروز هم به غرق شدن همراه دوری در اقیانوس و پیدا شدن گذشت( انیمیشن finding dory) . توجهم بیشتر و بیشتر به حافظه  و فراموشی جلب شد. اینکه ممکن است اصلا آدمی فراموش کند فراموش کردن را ؟ یا فراموش کند به یاد آوردن را؟ حافظه ی خوب اصلا چیز خوبی نیست سباستین . گوش میدهی جانم؟  این روزها بیشتر و بیشتر سعی میکنم فراموش کنم رفتارها و حرف ها را ولی شب که میشود این غروب لعنتی که میرسد انگار خروار خروار خاطره و حرف و نقل و فکر بیاید آوار شود در این مغز من. خروار خروار خاک را دیده ای با کامیون خالی میکنند و اگر یک تنگ ماهی کوچک آن زیر باشد چگونه دفن میشود. به همان سان .خروار خروار فکر را خالی میکنند و ماهی قرمز کوچک ذهن مرا دفن می کنند. این فکرها فکرهای خوبی نیست. این فکرهای تنفر می زاید از این آدمیان.  

فصل دوم:

قرن بیست و یکم . هه مسخره است خیلی خیلی مسخره است. گذشت این همه ساز از تمدن و پیشرفت در همه زمینه ها هنوز هم باید آمار گرسنگی این همه بالا باشد؟


فصل سوم:

کتاب پشت کتاب . فیلم پشت فیلم . انداختن خودم میان متفاوت ترین ادم ها تا بیشتر بشناسم بیشتر ببینم بیشتر بشنومم هر آن چیز که اندکی بوی حقیقت بدهد. دروغ نباشد . سرگرمی نباشد. از سر وا کردن نباشد. میگویند فلسفه نخوان بحث فلسفی راه نیانداز حوصله نداریم. می گویند اخر خل میشوی. میشود نگویید یا کمتر بگویید اینها را .

فصل چهارم:

ریاضی، فیزیک، زیست ، فلسفه یا هر کوفت دیگری که در شاخه علم میگنجد داری به یک سمتی میرود. ینی شما یک قطره اب را تصور کن اسمش را میگذاریم علم وقتی میچکد به سمت های متفاوتی پخش میشود .حال اگر زمین شیب دار باشد به سمت شیب جاری میشود . من میگویم این علم در سراشیبی حقیقت قرار دارد. اما اگر دانشمندان احمقی پیدا شوند که سعی در طی مسیر در خلاف جهت شیب داشته باشند آن وقت باید دید برآنید نیرو به کدامین سمت است.

فصل پنجم:

آنچه که همه از همه چیز میفهمیم تنها یک سری تغییرات مواد شیمیایی در بدنمان است. حالا 7میلیارد ادم ایا ممکن است درک واحدی از یک معقوله داشته باشند ؟ خیر. پس چه چیز را میتوان به طور مطلق حقیقت خواند؟ اگر حقیقت یکتا نباشد پس به ناچار دارای اشکالی است که قطعا یکدیگر را نقض میکنند و این خلاف ذات حقیقت است. 

فصل ششم:

باید دید. باید شنید. باید خواند. بیشتر و بیشتر و بیشتر ....... باید پیدا کنم چگونه درست اندیشیدن را.. چیزی که نه در مدرسه اموختم و نه در دانشگاه حتی ذره ای میتوان یافتش. باید جای دیگری باشد. 

حافظ تو که مارا نوشتی و خواندی و بستی و گذاشتی در طاقچه

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۱۱ مرداد ۹۵
  • ۱۲:۵۴
  • ۰ نظر

ادم یک بیت می افتد تو ذهنش بعد نصف شب مینشیند تحیلیل میکند که این بیت یکهو از کجا افتاد توی ذهنش بعد می رود حافظ باز میکند هزار بار میخواندش.

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی

دایم گل این بستان شاداب نمی‌ماند

دریاب ضعیفان را در وقت توانایی

دیشب گله زلفش با باد همی‌کردم

گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی

صد باد صبا این جا با سلسله می‌رقصند

این است حریف ای دل تا باد نپیمایی

مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد

کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی

یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم

رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی

ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست

شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی

ای درد توام درمان در بستر ناکامی

و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم

لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی

فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست

کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی

زین دایره مینا خونین جگرم می ده

تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی

حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد

شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی

ای دادا اقاجان ای داد.. تنها رها شدیم. ای داد از غم تنهایی. ادم نباس تنها باشه ادم باید دست خودشو بگیره ببره  تو شلوغی گم بشه 


ازویژگی های اخلاقی آن مرحوم این پست را تو مجلس ختمم بخونید

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۹ مرداد ۹۵
  • ۰۰:۳۴
  • ۰ نظر

من گاگول ترین فرد در فهمیدن کنایه ها و عبارات" به در میگن تا دیوار بشنوه" و حتی جواب دادن تعارف ها هستم ینی اصن خیلیییی خنگاااا خیلیییی. ینی یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی سباستین و یه چیز دیگه اصن.. ینی تا وقتی مورد خطاب قرار نگیرم هیچیو به خودم نمیگیرم. ینی اصن شما بگو دو ساعت تمام من با یه نفر دیگه تو یه مکان باشم و اون طرف بدون مخاطب قرار دادن من بیاد کلی فحش و انتقاد و اینا به دیوار بده من عمرا به خودم بگیرم و همیشه دیفالتم اینه که خب با یکی دیگس لابد :) و این ینی اینکه یکی مبخواد بیاد بگه خورشید خاک توسرت بیاد مستقیم بگه خورشید خاک تو سرت .... البته من خودم یکی از طرفداران ارایه ی ایهام و ایهام تناسب و استفاده ی به جای اینها در ابیات و متون هستم و اصن آقامون حافظ ( که استاد استفاده از ایهامه از نظر من و اصن حاضرم کل زندگیمو بدم تا دو ساعت با حافظ دم میخونه یا رستورانی کاروانسرایی رباطی چیزی بساط پهن کنیم و گپ بزنیم . دقت کن سباستین میگم کل زندگیمو در مقابل 2ساعت بدم..گوش دادی جانم؟؟) کلی بیت میگه که اصن با در و دیوار و می و اینا صوبت کرده و مخاطب یکی دیگه بوده ولی خب من و شما و شمایی که داری با من حرف میزنی که حافظ نیستیم پس دلبندم کلامی اگر هست حرفی نقلی چیزی بیا بشین بقل دستم یه چایی برات میریزم و با یه تُن صدای اروم بگو خاک تو سرت خورشید=)))

اولین قرارداد یا در پی تجربه ای از میان جوان ترها و پیرترها

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۷ مرداد ۹۵
  • ۲۳:۳۸
  • ۰ نظر

تقریبا یه هفته پیش بود که اولین قرارداد تو زندگیم رو بستم و امضاش کردم.. اولین حقوقم محسوب نمیشه چون جاهای مختلف قبلا به بهانه تدریس یا مشاوره حقوق گرفتم ولی این اولین کاغذی بود که امضا میکردم و اولین قرارداد منو تشکیل میداد. حس جالبی بود این رسمی شدن این بیشتر پیوند خوردن به دنیای بزرگترا.. این  رسمی شدنه. حالا نسبت به تک تک ساعت هایی که میرم سرکلاس تعهد بیشتری دارم که حلالم باشه این پولی که میگرم . تو این گرما انرژی مضاعف میطلبه سرکلاس سرو کله زدن با بچه های 11و12ساله ولی شادم میکنه .تهش با همه خستگی یه لبخندی رو لبم هست که مفید بودم که نسل بعد من بیشتر میدونه نسبت به من تو اون سن... به نظرم این انتقال تجربه بین نسل های چیزیه که باید جدیش بگیریم . اینکه کاروان راه میندازن با اشک و ناله و دلسوزی بلند میشن میرن خانه سالمندان ینی فاجعه ینی جنایت . بزرگترهای ما اگه حالا بسته به جفای روزگار(به هر دلیل .. آسیب شناسی اینکه چرا عزیز های ما تو این مراکز هستن و اصلا باید اینچنین مراکزی باشه یا نه در تخصص و سواد و شعور من نیست. صرفا دیدگاه خودمو مگم) تو این مراکز نگهداری سالمندان هستن و بازم به دلیل جفای روزگار(!!) چشم به راه عزیز هاشون هستن و دلتنگن دلیل نمیشه که ما( این ما ینی ما نوعی.. ینی دوستای من . ینی هم کلاسیای من . ینی خیلیااا) با دلسوزی بریم اونجا . بریم گریه کنیم که چی ؟ که هیچی صرفا از یک عذاب وجدان نمیدانم ناشی از چی رها شویم که بگوییم اره یک گل پلاسیده دادم عزیز جان دلش شاد شد!!! به ولله که جنایت است و تهوع آور چنین نگرشی... همان نگرشی که به قبرستان و قبرهای عزیزانمان داریم که برویم اشکی بریزیم و بیایم ( که حالا این اشک به چه درد آن از این دنیا رفته میخورد را هم نمیفهمم) که سرپوشی باشد بر این وجدانمان... و هیچ وقت نفهمیدیم که اگر به خانه سالمندان میرویم این ماییم که به آقا جان ها و عزیزجان ها نیاز داریم. که آنها سرد و گرم روزگار چشیده اند که آنها کوهی تجربه اند که باید از انها یاد گرفت باید کلمه به کلمه از انها شنید و جوید و هضم کرد و جذب جان کرد. که این انتقال تجربه بین نسل ها حکایتی دارد جانم.. باید سرای سالمندان را دانشگاه خواند. دانشگاه زندگی و نه بیت الترحم :| و اگر سر به قبر عزیزی در قبرستان میزنیم حواسمان باید بیش از پیش به خود مرگ و فلسفه اش باشد  نه اینکه غصه بخوریم که ای وای نیستی و من با غمت چه کنم و این صوبتا... بیشتر به یاد بیوفتیم که مرگ نه در تضادبا زندگی بلکه جزئی از زندگی است. که کمتر روزمره شویم.. 

این وحدت در تضاد

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۷ مرداد ۹۵
  • ۱۴:۲۵
  • ۰ نظر

عکس نوشت:همیشه یه پیوند نه چندان واضح ,شاید یه چیزی مثل یه سایه , بین متضادترین چیزهای اطرافمون وجود داره فقط شاید بعضی وقتاحواسمون نیست.

پلاس نوشت: 

چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آنکه خیر شما در آن است؛ و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شر شما در آن است. (بقره.216)

#تضاد

©عکس از من

قابل هضم نیست!!

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۴ مرداد ۹۵
  • ۲۳:۲۸
  • ۰ نظر

عجیبه این همه ادم با ظاهرمتفاوت ولی تفکرات یکسان یا حداقل سعی در نشان دادن تفکرات یکسان عجیبه . خیلیم عجیبه. همین قدر مختصر همین قدر عجیب

نشود فاش کسی انچه میان من و توست

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۲۸ تیر ۹۵
  • ۱۸:۲۰
  • ۰ نظر

از اون نقطه ها که وقتی رسیدی بش دیگه "بعد" ی نیست . اونجاست که "اکنون" پژواک میشه تو بند بند وجودت و همه ی افعال دستور زبانت میشن حال استمراری ....

زندگی ,آبتنی در حوضچه اکنون است... همین حالا . همین لحظه .... که اگه این لحظه بره که اگه نفهمی و بره "خسر الدنیا و الاخره"

عکس ازمن :) غروب در قره قشلاق


17تیر1395

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۱۷ تیر ۹۵
  • ۱۸:۵۶
  • ۰ نظر

مهمونی که دیشب پیچوندم به کنار=) امروز اما یه صحبت طولانی چندساعته درمورد همه چیز با یه رفیق قدیمی از اونا که اونقدی از رفاقتتون گذشته که مثل چایی دم کشیده یا مثل قورمه سبزی جا افتاده . خلاصه که از اون رفاقتا که هرچند فاصله هست به سبب زندگی و مسافت هست از جایی که تو زندگی میکنی و جایی که الان اون زندگی میکنه اما ذهنت فکرت نزدیکه همون حوالی هم قدم میزنه خلاصه که امروز اومده بود اصفهان و دیداری تازه شد و با اینکه چندماهی میگذره از اخرین باری که دیدیم همو ولی حس دلتنگی ندارم . ینی وقتایی هم که نیست یه جاهایی باش قدم میزنم یه جاهایی باش بحث میکنم.هفته پیش هم اون یکی از رفقا از تهران اومده بود و باهم گپ میزدیم دقیقا همین حس بود. البته به لطف ارتیاط های مجازی هستیم کنار هم :)) انقدی که اصن وقتی همو میبینیم احستس دلتنگی و اینا نمیکنیم :)) خلاصه که امروز خوب بود . و از برنامه یکم عقبم سعی میکنم برسونم خودمو

1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب