۵ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

برای فانوس دریایی روز جمعه و شنبه

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۲۸ آذر ۰۱
  • ۱۳:۰۵
  • ۱ نظر

1)
تو روزهای تاریک
تو لحظه های تاریک
تو اعماق تاریکی
داری غرق میشی، داری فرو میری
هربار دستت را میگیره و میاره به سمت نور
هربار نور محو یه فانوس دریایی را نشون میده و میگه از اینم رد میشیم و میرسیم به نور

Motorized Lighthouse 21335 | Ideas | Buy online at the Official LEGO® Shop  US

2)
از اصفهان که داشتم میرفتم تهران برای این دو روز، بی حس بودم و فرو رفته بودم تو دل تاریکی، سیاه و غمگین و سرد و بی حس بودم
رفتم و اروم شدم
رفتم و نور فانوس دریایی را نشونم داد
رفتم و ساعت هایی فک نکردم که تو این دنیام
فکر نکردم به هیچ چیزی
تو لحظه بودم و کنار اون و همین اهمیت داشت

3)
رفتم و ادم های درجه یک تیم ام را دیدم و دورشون بگردم برای این همه درجه یک بودن شون. حلوایی که با دستام درست کرده بودم را بردم براشون ( خیلی خوب نبود و لی با دستای خودم درست کرده بودم)


4)
من برگشتم اصفهان حالا و نمیدونم قراره چیکار کنم
هیچ برنامه ای ندارم برای اتفاق های روبرو  قرار شد سخت نگیرم
ساعت های کمی کار میکنم و مهم ترین تسک ها حالا خیلی بی اهمیت به نظرم میان


5)
من نمیدونم که کی و کجا بالاخره به یکی از این فانوس های دریایی میشه رسید و دیگه نترسید
اما فعلا که فقط این نور محو و کوچولو که اون بهم نشون میده تنها چیز زندگیمه که داره بهم جهت میده
من از همیشه بیشتر ترسیده ام و ضعیفم ولی دارم ادامه میدم


7)
7 شیرین و تازه و عجیب و قشنگ بود.


امروز عصر میشه یک هفته که بابا نیست

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۲۰ آذر ۰۱
  • ۱۲:۵۲
  • ۵ نظر

حس حقارت میکنم

از دلسوزی آدم ها حالم بهم میخوره

حس شکست میکنم

تو مراسم علی وایساده بودم بعد از دکترهای تهران که گفتن پیوند، گفتم من نمی‌خوام اینجا وایسم. حالا امروز همونجا نشسته بودم و مراسم بابا بود


حس ضعیف بودن میکنم

انگار که دیگه نمیتونم محکم قدم بردارم

قبلا به پشتوانه بابا قدم برمیداشتم


بابا غرورم بود

بابا همه اعتماد به نفسم بود

حالا حتی توان قدم برداشتن تا سر خیابون را ندارم

از شبی که از شیراز اومدیم، زیر هجوم جای خالیش له شدم.

برای این همه درجه دوم بودن برای پدرم.

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۱۱ آذر ۰۱
  • ۱۰:۱۹
  • ۱ نظر

برای 

همه فرم های رضایتی که این ۳ماه امضا کردم و هربار گفتن بگو پسرش یا برادرش یا پدرش بیاد امضا کنه و من جواب دادم: پسر نداره، تو این شهر غریبیم و کسی جز من نیست که امضا کنه.





سکانس هایی که زندگی میکنیم

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۷ آذر ۰۱
  • ۲۰:۲۹
  • ۰ نظر

وقتی داری یه فیلم نگاه می‌کنی نمیدونی که سکانس های این فیلم هم یه روزی ممکنه واقعی بشن

فیلم که داری میبینی تو اون موقعیت را از بیرون نگاه می‌کنی و فکر می‌کنی من اگه تو اون موقعیت بودم چیکار میکردم


یکشنبه، من پیمان معادی بودم تو اون سکانس که پدرش را رو‌ ویلچر برده بود حموم و زیر دوش تو بغل پدرش گریه میکرد.


سایه مرگ و تجربه های جدید

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۴ آذر ۰۱
  • ۱۹:۴۹
  • ۱ نظر

این مدت سایه مرگ همه جا دنبالم بوده و من خیلی نزدیک تر و زلال تر زندگی کردم.

خیلی عجیبه که هرچقدر سایه مرگ سنگین تر میشه، بیشتر شجاع میشم و بیشتر عاشق میشم و بیشتر تجربه میکنم و عطشم برای هر تجربه از زندگی برای هر نفس کشیدن برای هر سالاد خوردن حتی، بیشتر میشه.

دقیقه به دقیقه اش داره پر از چالش و سختی و عجیب و شیرین و تازه و متفاوت میگذره.

تصمیم های عجیب و متفاوت میگیرم، رو لبه های مرگ و زندگی دارم راه میرم و هربار نمی‌دونم چی میشه و چی جلوی راهم هست.

تو همیشه میدونی که مرگ همیشه هست، میدونی که خودت، عزیزانت قراره که بمیرن ولی وقتی نزدیک سایه اش قرار میگیری وقتی به هرچیز چنگ میزنی که یه نفس بیشتر فقط بمونه وقتی هرکاری میکنی که اتفاق نیوفته، تجربه هر لحظه از زندگی متفاوت تر میشه

دیگه نمیخوای هیچ فرصتی را برای زندگی و تجربه هاش  از دست بدی.


1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب