4 روزی را کیش بودم پیش مامان. تولد بابا بود و میخواستم پیش مامان باشم.
همیشه پیش مامان که هستم یه جور دیگه ای ارامش خواب را تجربه میکنم. بدون هیچ دغدغه ای از اینکه الان باید پاشم برم سرکار یا الان باید پاشم برم غذا درست کنم یا فلان کار را بکنم، میخوابم. ته ذهنم انگار میدونه که مامان هست و همیشه حواسشون بهم هست.

چندباری ساحل رفتم، چندتا مال رفتم و بعد دیگه همه اش پیش مامان بودم.
صحبت های عمیقی کردیم. از نگرانی هام گفتم و از نگرانی هاشون شنیدم.

هیچ حوصله فردا سرکار رفتن را ندارم.
شخصییت امید دهنده ام خراب شده و حوصله ندارم چک کنم ببینم چجوری باید درستش کنم.


امروز را درگیر چندتا کار بودم. روز شلوغی بود. تو یه موقعیت خشم قرار گرفتم و خیلی خوب هندلش نکردم و از این ناراحتم.


الان تو سالن پرواز منتظر نشستم و غمگینم. بریا فرصت های از دست رفته غمگینم