بحثمان شد.

 از عشق و دلدادگی و عصیان برایم گفت،  از هورمون ها و مکانیزهای فریبنده بقا و انکار مرگ و حقه های طبیعت برای تولید مثل برایش گفتم. بحث بالا گرفت، میگفت و میگفتم. هیچکدام دیگری را نمیشنیدیم برای همین داد میزدیم که صدایمان از فرسنگ ها فاصله عبور کند و اثری نداشت. گلوهایمان درد گرفت. از جنگ و شمشیر زدن و سپر گرفتن خسته شده بودیم، آتش بس دادیم و نشستیم و دراز به دراز به اسمان زل زدیم. دست اخرش را رو کرد.

گفت: همین تجربه سراسر اشتباه و پیچ و خم است که زنده نگه ات میدارد. عاشق که شوی میفهمی که همین درلحظه بودن با او، همین با تمام وجود خودت بودن، همین که معقول نباشی سراسر وجودت را از حس زندگی پر میکند. لبه تیغ بودن و نبودن راه میروی و همین برای بارها و بارها عاشق شدن کافی است. تو یکبار عاشق نمیشوی مهسا. تو شاید 17 یا 18 بار عاشق شوی از تمامش زندگی را یادبگیر. برای تمام سختی هایی که قرار است بکشی متاسفم و برای تمام تجربه های ناشناخته و لبه تیغ راه رفتنت خوشحالم. 

رو یک دستش لم داد و در چشمانم زل زد و گفت زندگی کن و عاشق شو، زیاد، همان 18 بار به نظرم کافی است بعد از همه چیز دست بکش و بیا این استدلال هایت را از کمد دربیاور و به خودت آویزان کن اما قبل ازآن مطمئن شو که همه چیز را امتحان کرده ای.