بنی ادم رو اعصاب یکدیگرند

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۱۵ مهر ۹۴
  • ۰۸:۵۶
  • ۰ نظر

مثه صبح روزی که با حس خوبی پا نشدی از خواب و راهی میشی تو مسیر دوتا هنذفری را میچپونی تو گوشت موزیک پلی میکنی و به این فکر میکنی که تو حق نداری یه حس خوبو امروز از خودت دریغ کنی و یه لبخند پهن میشینه رو لبت و سرشار میشی از القای حس خوب به خودت و میخوای روزتو عالی پیش ببری.اتوبوس نمیاد و تاکسی سوار میشی .تاکسی که کل راه هر دودقیقه وایمیسه و دنبال مسافره که سوار کنه و خب شاید تقصیره منه که کسی تاکسی نمیگیره(!!!) با خودت فک میکنی که بهانه های خوشیت کجان و در حال کنکاش اونا از مخفی ترین لایه های کمد شلوغ پلوغ درونت هسی که مقصد از راه رسیده و با یه لبخند با نهایت احترام :بفرمایید(مبلغ2000تومان کرایه هرروز این مسیر که یکساله دارم میرم و میام و معمولا با اتوبوس طی میشه چون 300تومنه به جز مواردی که تاخیر داشته باشم و مجبووور بشم که تاکسی سوار شم) داشتم میگفتم که ما اومدیم با کلی حس مثبت القایی که چند لحظه ای از تولدشون میگذشت تاکسی را بدرود میگفتیم که راننده بسیار محترم و بسیار با ادب دوتومنی را گرفته و فرمودند 2500(لازمه ذکر کنم که تو طول مسیر کسی تاکسی نمیخواست و خب من همانند یک مسافر دربستی تا انتهای مسیر امدم:)و من همچنان با لبخندی فرمودم مسیر هرروزمه و 2000میشه (با لبخندی همراه پیامی با این مضمون که درسته من قیافه ام خیلی اسکول وارانه است و هر کی تونسه و موقعیتشو داشته از اسکولیت من استفاده کرده و هه هه به من خندیده ولی اقای راننده این بار شما باختی :) و وی که در این بازی از یک اسکول باخته بود در اصطلاح نتوانست یک بچه اسکول را تیغ بزند با نهایت عصبانیت و طلبکاری دوتومن را پرتاب نمودندی جلوی شیشیه و فرمودندی که 500 تومن ارزش این را ندارد که تو اعصاب منو خورد کنی و من که جا خورده بودم با همان قیافه اسکول وارانه +یه لبخند(حاصل از دو نقطه خط صاف) پیاده شدم و قراتی نپرداخته چرا که عموجان شما میخوای پول زور بگیری بگیر ولی من پول زور نمیدم(البته لازمه که ذکر کنم من خیلی جاها پول زور دادم ولی در اون لحظه اگاه نبودم که دارن ازم پول زور میگیرن به علت همون اسکولیت مادرزادی که دارم ولی جاهایی که اگاه شدم که دارن زورمیگیرن ندادم :)) و درحال بستن در بودم که عموجان گااااز دادن و رفتن و اینجا باید خطاب به عموجان بفرمایم که :عموجان عمل شما چیزی جز اعصاب خوردی برای شخص شخیص خود شما نداشت پش عموجان فردا که بیدار شدی اندکی مسلمان تر باش و نه حرام بخواه و نه روان خود را پریشان کن که این زندگی می گذرد و افسوس می ماند ......

پ.ن:به امید اینکه افسوس های هممون کمتر بشه


 


لال از دنیا نری

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۱۵ مهر ۹۴
  • ۰۸:۵۵
  • ۰ نظر

لال از دنیا نری....موسیقی لالی در خدمت شما

بخشی از موزیک هایی که دارم موسیقی بی کلام ان (ما میگیم اهنگ لالی:)) بعضی هاشون سمفونی بعضی هاشون موسیقی فیلم ....معمولا نسبت به اهنگهایی که خواننده دارن طولانی ترن (البته به غیر از تصنیف های سنتی که یه ترک 30دقیقه است :))یه چیزی که خیلی دوس دارم درموردشون اینه که موسیقی بی کلام درواقع میاد یه تاق سفید و خالی را اروم اروم وسیله میچینه مثل اینگه دم پنجره اش یه گلدون میذاره .فرش میندازه.میز میذاره.صندلی میذاره.یه تابلو میزنه به دیوار در اخر یه مبل راحتی یک نفره میذاره مرکز اتاق رو به توعه شنونده و اروم میشینه روش پاشو میندازه رو پاش چشم تو چشم با یه وقار و اطمینان خاصی حرفشو میزنه و تو اون حرفو با تمام بند بند وجودت لمس میکنی. و بعد وقتی تو هنوز داری تمام حرفا را انالیز میکنی اروم بلند میشه میره و تو میمونی و یه اتاق دلنشین و خاطراتی از اون .... موزیک بی کلام تاریخ انقضا نداره و حس و حال خاص نمیخواد برای شنیدنش وهمین دوست داشتنیش میکنه


ستایش شده

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۱۵ مهر ۹۴
  • ۰۸:۵۴
  • ۰ نظر

دیروز خیلی یهویی با بروبچ تصمیم گرفتیم بریم اکران فیلم محمد رسول ا... توی دانشگاه..کلاس ریضمو(ریاضی مهندسی:))را پیچوندیم دسته جمعی و رفتیم سالن شیخ بهایی .... به نظرم واقعا فیلم خوبی از اب دراومده بود دست محید مجیدی کلیه عوامل درد نکنه .نقطه اوجش سکانس های روبه اخر فیلم بودو قطعا تاثیرگذارترینشان سکانسی بود که کاروان ابوطالب همراه محمد به یه قومی نزدیک دریا رسیدن و... صحنه ای که به حق محمد را انگونه نشان داد که حداقل من میشناختم. سفیرصلحی برای ازادی قربانیان و اسیران .دریایی از محبت به انسان ها چرا که رحمه اللعالمین است و برکتی که نامش وجودش همواره بوده و هست و خواهد بود  همه ی چیززی که در این سکانس شکل گرفت همین بود و برای همین به نظرم اوج فیلم همین جا بود.


Assistants vs Boss

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۲۵ شهریور ۹۴
  • ۲۱:۰۹
  • ۰ نظر

معاون یا رییس

19سال از عمرم داره میگذره و من کم و بیش دارم خودومو میشناسم و می فهمم چی به چی و اکثر مواقع هم نمی فهمم چی به چیه و میتونم بگم 80%تصمیمات اشتباهیی هم که میگیرم برا اینه و 19%مابقی به خاطر تصمیمات اشتباهیه که عمدا می گیرم (همچین ادم نا متعادلی هستم من:)) و 1%مابقی چیزایی که از دست من خارجه به هرحال...

تو این سال های چیز بزرگی که متوجه اش شدم اینه که من به ذاته مدیر خوبی نیسم ینی اصلا خوب نیسم اما معاون خوبی ام. حرف خیلی ساده ایه اما برا اینکه به همچین نتیجه ای برسم تو موقعیت های زیادی به معنای واقعی کلمه گند زدم و خراب کردم. همه چی برمیگرده به سال ها پیش یعنی دبستان

تو کارهای گروهی و در قالب یه تیمی که تازه تشکیل می شد عملکردم قابل قبول بود و همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه معلم (که واقعا متعقدم واژه معلم برای بعضی هاشون زیادیه.چون معلم کلمه مقدسیه و الکی نیست .مسئولیت بزرگیه) به این نتیجه می رسید که چون عملکرد من تو تیم خوبه من می تونم سرگروه بشم و زهی خیال باطل .درست از لحظه ای که این تصمیم گرفته میشد و همه بچه های تیم هم موافق بودن و خود خرم هم قبول می کردم (خب به هرحال بچه بودم و کیه که تو اون سن دست رد بزنه به میز ریاست:)) گندزدن ها و جو گیری های من نیز اغاز میشد و گندی نبود که زده نشه.این مسله ادامه پیدا کرد و به راهنمایی نیز کشیده شد(بچه های این دوره زمونه چمیدونن راهنمایی چیه که .میگن 7ام و 8ام و اینا ...هعی زنددگی...پیرشدیم رفت.:)) بعدها اوایل دبیرستان که کاری به کسی نداشتما اصن کلا ناسازگار بودم با جو بچه ها و سرم به المپیاد و فعالیت های دیگه بند بود کاری به کسی نداشتما این گندها کمتر پیش میومد تا دوم دبیرستان که من شروع کردم به پرسش به اینکه کی ام چی از جون خودم از این دنیا میخوام. افت تحصیلی شروع شد و من هرروز بیشتر تو این سوال ها غرق میشدم خوب و غلط را امتحان می کردم فارغ از نتیجه نماز خوندن و نخوندن را امتحان می کردم بد بودن خوب بودن را امتحان می کردم بدون ترس از خدایی که سنگ میکنه بدون واهمه از جهنمی که ناخواسته برام ساخته بودن بدون طمع بهشت نیکی میکردم مفهوم خیلی از چیزا برام عوض شد . شروع کردم به خوندن قرآن با دید انتقادی با این دید که ازش ایراد بگیرم و این فکرها وقتی برا درس باقی نمیذاشت . من شروع کردم به شناخت عرفان شروع کردم به شناخت عرفا مولانا ، ابوالخیر،عطار و خیام فقط میخوندم شروع کردم به شناخت علوم مختلف موسیقی های سبک های مختلف از هرگوشه جهان و افت تحصیلی بیشتر و بیشتر انزوا فکری بیشتر و بیشتر ... دو سه باری سعی کردم با دوستام درمورد این دغدغه ها حرف بزنم اما هربار نیشخند ها بود که مثل چکش میخورد تو سر افکارم برا همین میگم انزوا فکری.خیلی چیزا برام معنیشو از دست داد و با خیلی چیزای دیگه اشنا شدم مهم ترین این چیزا بخش های کشف نشده از شخصیت خودم بود همون موقع بود که فهمیدم من هیچوقت مدیر خوبی نبودم اما معاون خوبی بودم یکی از ویژگی هایی که اینو نتیجه داده اینه که من ایده های نامتناهی دارم که بیشتر اوقات به معنای واقعی کلمه مزخرف اند و همیشه یه مدیر باید باشه تا تصمیم بگیره که این ایده عملی بشه یا نه ... بعد از این دیگه با خودم روراست بودم و نپذیرفتم که تو پروژه ها مدیر یا سرگروه باشم و خواستم که معاون باشم و مفید باشم :) 

پ.ن: همیشه نقش های مکمل فیلم ها برام بهتر از نقش اول بودن :)) 

I am not perfect but I keep trying

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۱۲ شهریور ۹۴
  • ۲۲:۵۶
  • ۰ نظر

چو تخته پاره بر موج گهی روم به ساحل.

گهی نشسته بر گل.

گهی روم به اعماق.

گهی به اوج امواج.

گهی از این دیار دور .

گهی به خانه نزدیک 

و فقط گاهی میشود که نیستم هر انچه که باید نیستم ...


کیش دونفر

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۱۲ شهریور ۹۴
  • ۲۲:۲۹
  • ۱ نظر

سکانس اول:

لوکیشن: سه راه حکیم نظامی-ابتدای خیابان حکیم نظامی
صبح ساعت 7. درررررواز تهران 2نفررر.خانم درواز تهران.اقا درواز تهران .درررررواز شیراز 1نفرررر. دو تومن میشه.بفرمایید.خدا بده برکت 
سکانس دوم:

لوکیشن: فرودگاه اصفهان-سالن پرواز

.ایرپورت.خود جناب در ذهن ها متشخص خلبان.کییییییش .کیییییش.کیش جا نمونی.خانم شما مگه کیش نمیری .پس چرا نمیای .من :|||.کییییش دونفر مونده.اقا کییییش.رفتیمااااا.نبووووود.

هردو متعلق به سیستم حمل و نقل اند و هردو پی مسافر .هردو مشتاقانه منتظرند تا مسافر بار بزنند و به مقصد برسانند و خدا بده برکتی بگویند و ما گاهی آن مسافرانی هستیم که جا مانده ایم گاه از روی عمد و گاه از روی اجبار اما به هرحال شوفر سفرش را رفته است. 
و الان که این کلمه ها را مینویسم به یاد وسوسه های صبگاهی در راه دانشگاه و درواز تهران می افتم که تاکسی ها صف کشیده اند و مدام میگویند تهرااان.تهرراااان.و من هربار که.از کنار انها میگذرم وسوسه ای در گوشه ای از ذهنم نجوا میکند که سوار شو و برو برو فقط برو مقصد مهم نیست اصلا سوار شو برو رسیدی دوباره سوار شو و برگرد 
ذات حرکت است که وسوسه میکند ..رفتن و اکتشاف .رفتن در موقعیت های تازه قرار گرفتن.رفتن و فقط رفتن .رفتن نه برای انکه برسی.بلکه برای صرف فعل رفتن که میروم .میروی.میرود.میرویم.میروید.میروند.که این رفتن هاست که ادمی را می سازد که گاه حل چالش های رفتن خود سمباده ای است که جلایت می دهد و این تعالی که از رفتن حاصل آید حکما از سکون بدست نمی آید که سکون رخوت و عادت می اورد .عاداتی که به زمین و زمینیان عادتت می دهند. و اما شوفر خوب می داند و خوب میشناسد ذات رفتن را .که می داند ماندن بی وفاست که دل نمی بندد به ماندن ها . باید تمرین کنم که بخشی از وجودم را شوفر تربیت کنم که بیاموزمش دل نبندد که یاد بگیرد " هوالبقا"


حال نوشت این دوران تابستون

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۳ شهریور ۹۴
  • ۲۲:۱۹
  • ۱ نظر
و تابستانی که دارد به انتها می رسد و سفری که در پیش است و از سعادتمان است که عازمیم و طلبیده اند این بنده را ... سفری که خیللللییی اتفاقی افتاده تو ایام ولادت علی بن موسی الرضا به مقصد مشهد ...سفری که در انتخاب تاریخ آن حتی به تقویم هم نگاه نکردیم و بلیت هایی که در این روزها گیر آمده و سفری که باور میکنم مقدماتش را خودش مهیا کرده و این ینی سروپا گناهی را طلبیده که توبه کند دعوتش کرده که انسان شود خودش خواسته مرا که بفهمم هنوز هم میشود امیدوار بود که همه جور رفاقت میکند و بی معرفتی میبیند و چه می توان گفت به این همه لطف...
پ.ن: بیشتر میرم به سمت روزمره نویسی البته سعی ام بر این است که پست غیر از روزمره هم داشته باشم اما به نظرم گاهی ثبت وقایع زندگی ام هم خالی از لطف نباشد که این حافظه مان بسی خر است بسی چیز ها و اتفاقات ریز و قشنگ زندگی را فراموش میکند

گمشده ی ناپیدا

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۱۹ مرداد ۹۴
  • ۱۳:۴۸
  • ۲ نظر

شده تا حالا احساس کنید که یه چیز خیلی مهم را گم کردین ولی ندونین اون چیز چیه؟؟ و فقط خلا نبود اون چیز باشه که مدام با شما باشه و هی با شما زمزمه کنه که یه چیزی نیست یه چزی کم شده یه چیزی گم شده و هر چی با خودتون فک کنید نفهمید اون چیه

الان دو خط بالا حال و روز دو روزه گذشته منه:)))

مثل حس...

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۱۴ مرداد ۹۴
  • ۰۱:۰۸
  • ۴ نظر

مثل حس اینکه فک کنی به چند وفت پیش.... بعد هی فک کنی هی فک کنی بعد به حرفای زیر برسی...

شده گاهی وقتا یه اتفاقی بیوفته بعد با خودت بگی مگه بدتر از اینم میشه... نباید اینجوری میشد... با هیچی از منطقی که سراغ داری نباید این اتفاق میوفتاد .چرا اینجوری شدخداااا... اهای خداهه صدامو میشنوی؟ نه معلومه که نمیشنوی... اگه میشنیدی که این اتفاق نمیوفتاد. که این اتفاق خود شر تو زندگیم که دمت گرم خدا که منو یادت رفته...اخه مگه بدتر از اینم میشه؟  و بعد فش و دری وری که نثار عالم و ادم اطرافت میکنی .که تف تو این زندگی و قس الی هذه .... شده این جوری بشی؟؟

اما بعد....................................بعد از یه چندوقت که از اون اتفاق میگذره.بعد از چند وقت که بزرگ تر میشی. خیر سرت عاقل تر میشی.بیشتر میفهمی. دیگه فقط نوک دماغتو نمیبینی. میفهمی که اون اتفاق عین خیر بوده برات .که اون اتفاق به طرز فوق العاده ای برات بی نظیر بوده که یه معجزه بوده تو زندگیت و بعد تو بمونی و یه دنیا شرمندگی برای جهالت برای نفهم بودن و بعد یه سجده شکر که بابا دمت گرررررررررررررررم خدا .چقد خوب خدا بودنو بلدی. اگه من فقط19ساله که بندتم که دارم تازه بندگی میکنم که تازه ااومدم تو میدون که تازه دارم الفبا را یاد میگیرم .تو خوب بلدی خدا بودن را که تو سالهاست داری خدایی میکنی که تو سال هاست با بنده ها سر وکله زدی که تو بصیری که تو سمیعی که تو قدیری که تو علیمی که تو در وصف نیایی که تو در فهم نگنجی.... بعد بیای با خودت فک کنی که مگه میشه یه اتفاق شر باشه ولی تو یه مقیاس بزرگ تر و متفاوت تر  خیر باشه بعد بیشتر که فک میکنی ببینی این مفهوم چقد برات اشناس بعد پرت بشیی تو خاطرات دوم و سوم دبیرستان .خانه ریاضیات.کلاس میانی.اقای شکرانی.نظم و بی نظمی و تئوری اشوب....که اگه یه بی نظمی داره اتفاق میوفته اگه مقیاسو تغییر بدی خود نظمو توش میبینی و اگه جهان تو دیگاه سطحی تو داره به سمت بی نظمی میره تو یه مقیاس بزرگ تر و متفاوت تر داره روی نظم پیش میره و این عین توحیده و این عین لمش دست خودشه رو شونه ات که اگه تو مارا فراموش کنی ما همجوره هواتو داریم که تو اگه بنده نیستی ما خداییم که ما یه عمره بلدیم خدا بودنو و خیلی وقته داریم خدایی میکنیم بچه.... که بشه یه درس عبرت برات که دفعه بعدی کارو بسپاری به ما ..که ترکه دست نگیری و بخوای به ما خدایی را یاد بدی بچه ..که هنوز خیلی بچه ای .برو الفباتو یاد بگیر که هنوز خیلی مونده تا بفهمی بچه.... 

پ.ن1: تئوری اشوب و فراکتال ها از مباحث به شدت مورد علاقه من در دبیرستان و دارای مفاهیم عمیق انالیزی هستن.بخوانیدشان 

پ.ن2:از دست و زبان که براید کز عهده شکرش به در اید

پ.ن3:

کار ما نیست شناسایی "راز" گل سرخ ، 

کار ما شاید این است
که در "افسون" گل سرخ شناور باشیم.
پشت دانایی اردو بزنیم.
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.
صبح ها وقتی خورشید ، در می آید متولد بشویم.
هیجان ها را پرواز دهیم.
روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنیم.
آسمان را بنشانیم میان دو هجای "هستی".
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.
نام را باز ستانیم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.

کار ما شاید این است 
که میان گل نیلوفر و قرن 
پی آواز حقیقت بدویم.                                                سهراب جان سپهری

وقتی سگ درون ادم پاچه میگیره

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۱۰ مرداد ۹۴
  • ۰۲:۰۵
  • ۰ نظر

از اون روزای سگی که خیلیی خوب شروع میشه به اوج عالی بودن میرسه و بعد ناگهان سگ درونت بیدار میشه و از عالم و ادم و گیتی و کهکشان ها پاچه میگیره سره هیچی و بعد تا اخر شب این حال سگی بات میمونه و ادم های اطرافت هی میگن چه مرگته ؟ و خدا شاهده که خودتم نمیدونی چه مرگته و این سگ درونت غلط کرده که بیدار شده اصن بره بکپه .عاخه واس چی یهو بیدار میشه خو لامصب لا اقل با یه دلیلی بیدار شو ... د اخه نفهم.بی شعور اصن میمیری اگه بیدار نشی.میمری اگه پاچه نگیری...حالا کم تو فضای حقیقی پاچه گرفتی اومدی تو فضای مجازی هم پاچه میگیری؟؟؟ اخه من به تو چی بگم بی شعور..نفهم..بی شخصیت..بی جنبه... الان داری مثه احمقا دنبال یه ادم یه اتفاق میگردی که دلیلشو بذاری سر اون؟؟؟ از اون فاز های گندی که حتی با اب انار حتی با رفیق های خوب حتی با خورشت ماست حتی با بولینگ حتی با پانتومیم بازی کردن های پر از خنده و مسخره بازی خوب نمیشه..امروز از اون شکلات های تلخی که شکلاتن ولی تلخن.... از اون فاز های گندی که گنده ...واقعا گنده.چون دلیل ندارن .چون الکی ان.چون باید کشتشون به بی رحمانه ترین روش ممکن..که من هنوز همه روش ها را تست نکردم و درست حسابی به روش های من جواب نمیدن.یکیش همین نوشتنه یکیش موزیکه.یکیش حرف زدنه و همیشه اخری افتضاح ترین بوده....

پ.ن: ینی دیگه این بزه از کحا اومد اخه؟؟؟ ینی کل محله اپارتمانه ها بعد من نمیفهمم کی بز اورده با خودش امشب.هر 3 دقیقه یه بار میگه بعععععع :||||

1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب