سندروم "حسش نیس"

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۱۰ تیر ۹۴
  • ۱۷:۰۸
  • ۱ نظر

ینی کلی کتاب نخونده تو کتابخونه دارن جیییغ میکشن میگن : خبرت بلندشو بیا بخون حداقل شعورت بره بالا . بعد کلی مقاله و کتاب درسی و مربوط به دانشگاه هست که میگن: خبرت بلند شو بیا بخون سوادت بره بالا. بعد متلب هم هست که از رو دسکتاپ داره خود زنی میکنه میگه: خبرت بلند شو بیا یه ذره کار کن مهارتت بره بالا بدبخت پس فردا لازمت میشه . خود لپ تاپ یه ماهه داره خودشو میزنه : خبر بلند شو یه انتی ویروس رو من نصب کن .تاریخ قبلی تموم شده. یه ویندوز هم نصب کن .من الان دارم به صورت معجزه وار کار میکنم. بعد یه سالنامه هم اون وسط رو میز بازه و یه نمایش نامه نصفه نیمه داره تو مغزش میزنه که : خبرت بلندشو بیا کامل کن ........................................... و اینها همه در حالی است که من چنبره زده ام روی تخت و با سندروم حسش نیس کلنجار میروم..یعنی الان ده روز از تیر رفت :|  یکی بیاد منو بپاشونه :))) کلی کار دارم :)))))

فراموش کن اما حماقت نکن

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۹ تیر ۹۴
  • ۱۴:۲۷
  • ۰ نظر

من رو رفیقم یه حساب رفاقت باز میکنم. ازش توقع عجیب غریبی ندارم. حالا بهترین راه برای بستن این حساب اینه که طرف دهنشو باز کنه هرچی دلش میخواد بم بگه. گند بزنه به هرچی بوده تاحالا . متهمت کنه به ناحق... بعدش دیگه تمومه . دیگه اون اعتماده رفته. میبخشم چون اهل تلافی نیستم ولی دوباره اعتماد نمیکنم چون احمق نیستم. 

جانا به لب امد و اخر گرفت کار

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۵ تیر ۹۴
  • ۰۰:۰۹
  • ۰ نظر

عاغااااا عاغااااا ما اعتراف مینماییم زود قضاوتیدیم:))) 

3/4/94  

 ساعت 01:30

خب فردا که قرار شد بریم دانشگاه ینی امروز قراره بریم به قول استاد خیابانی الان دیگه تو فرداییم ینی دیگه امروز نیس :)) پس بخوابیم تا سحر و بعد از سحری هم یه ذره بخوابیم بعد بلندشم خبرم برم دانشگاه ببینم مدار بالاخره میوفتم یا نه. خب پس ساعت را میذارم رو 7:30

ساعت 03:05

من همچنان بیدارم و همچنان خوابم نمیبره. جزو نادر مواقعی که من بی خوابی دارم. 

ساعت 03:30

سحر است و صرف سحری به همراه خانواده و خنده ها و مسخره بازی های همیشگی سر سفره:))) (قطعا یکی از بزرگترین رسالت های من تو زندگیم همین شوخی ها و خنده هاست سر سفره . من ادم با نمک و با مزه ای که همه از دستشان دلشان را بگیرند و ریسه بروند نیستم ولی تو خونه پای سفره من کوچیکترین عضو خانواده ام و  وظیفه ی نشوندن لبخند روی صورت عزیز ترین افراد زندگیم به عهد ی منه )

ساعت 7:30

الارم لعننتی .. توروخدا بیخیال ... من نیم ساعته که فقط چشم هام بسته شده ... 

ساعت 8:30

اوه دیر شد... بلند شو .بلندشو. خب صبحونه که در کار نیست. حوصله ی اتو زدن مانتو هم ندارم و پس باید مشکی بپوشم :||||

ساعت 10:00

از جلوی دانشکده ریاضی دارم رد میشم و میرم به سمت کتابخونه و طبق معمول هدفون تو گوش و طبق معمول فرهاد داره میخونه که سرمو بالا اوردم احساس کردم کسی از کنار رد شد استتاااد خسرو بودند برگشتم نگاه کردم و دیدم برگه هم دستشه . راستشو بخوای جرئت نکردم برم جلو و برگه ام را ببینم برا همین گفتم بیخیال اخرش که میرم دفترش

رفتم کتابخونه کتاب های قبلیم را تحویل دادم و رفتم به به طور قطعه یکی از بهترین مکان های دانشگاه و اون یه جورایی میخونه برای من حساب میشه و مست از بوی کتاب ها. داشتم همینجوری جرخ میخوردم برا خودم که یدفعه بیخیال همه چی شدم و از کتابخونه زدم بیرون دوباره هدفون و دوباره فرهاد و راه افتادم سمت دانشکده. زنگ زدم مریم و دیدم که اونم همون حوالیه . دوتایی باهم دل و زدیم به دریا و رفتیم سمت اتاق خسرو

ساعت 10:30

من و میرم یه سرکی داخل اتاق کشیدیم و خسرو را با دوتا از دانشجوها دیدیم . 

-سلام :)

-سلام :)

=سلام :|

=ساعت چندیتون گفتم بیاید ؟

-11 :)

=خب پس برید یه چرخ بزنید و بیاید :)))

-:||||

ساعت 11:00

سلام مجدد:)

= خب بیاید برگه هاتونو بردارید

- خورشید خیلییییی خوب شدیاااااااا بیا برگتو بگیر ... 89!!!!!!!!!!!

-:||||| بیخیال این برگه منه ؟؟؟ 

= چه عجب بعد از این همه سال یه نفر راضیه از برگه اش !!!!

- استاد میگم من راضیم از نمرمو ولی این سوال 2 درسته به نظرم :))

= منطقیه ... بیا : 89+3

و اینگونه شد که من درسی را که به احتمال 80% فک میکردم میوفتم را مقتدرانه با 16.01 پاس کردم و ساعت ها مورد فحش دوستان قرار داشتم :))))))

پ.ن: زود قضاوت نکنیم !!! :)) 

پ.ن2: و اینگونه ترم دو تمام شد. نه درسی را افتادم و نه مشروط شدم . که این خودش خیلیه :)))

:| در راستای خریت دانشگاه و اقلام وابسته

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۲ تیر ۹۴
  • ۲۳:۴۵
  • ۰ نظر

سه دقیقه پیش استاد محترم! جناب اقای دکتر خسرو ایمل فرموده اند که هر کی میخواد بلند شه ساعت 11 فردا بیاد دانشگاه برگه اش را ببینه. خب حضرت اینجانب با دیدن این ایمیل بلند شدم اومدم لپ تا پ و روشن کردم کلی با زحمت اکسپلورر به خودش زحمت داده باز شده( بمیرم بچه ام خسته است:)) گلستان( سیستم اموزشی دانشگاه که واقعا پکیده است یه دو سه بار بچه های کامپیوتری برا دست گرمی هکش کردن :||) خودشو کشته تا اومده بعد رفتم میبینم نمره نزدن ان استاد والا . با خود اندیشیدم که شاید نمرات را در سامانه دروس ( یه سیستم دیگه اس که اول هر ترم هر درسی یه پیج داره و هر کی باید بره تو پیج اون درس عضو بشه و تکلیف ها و کتاب و نمره کوییز و اینا توش اعلام میشه )مرقوم فرموده اند. با هزار امید و ارزو اومدم اونم باز میکنم : اول که 6 متر پریدم عقب تا دیدم خود استاد هم آن(on) تشریف دارن بعد که اومدم خونسردیمو حفظ کردم دیدم یکی دیگه از بچه ها هم انه بعد همینجوری تمام سوراخ سمبه های سامانه را گشتم دریغ از یه نمره که زده باشند ان عالیجناب :||| بعد اومدم یه ربع به اسم استاد نگاه میکنم و تو شک و تردید این که بش پیام بدم ؟ ندم؟ که این نمره های کوفتی را کجا زدی مومن؟!!!! بعد استاد فک کنم گرخید اف شد :))) الان پرسش اصلی اینجاست که برا دیدن یه نمره این همه راه ادم باید بره دانشگاه؟!! عایا؟؟؟ حالا ما که خونمون تو همین اصفهانه هیچی . اون بندگان خدا که خوابگاهین و الان رفتن خونه دقیقا باید چه گلی بگیرن؟ رس خوبه؟؟ اخه پدر من . استاد محترم . واس چی همچین میکنی؟؟ حالا من که به احتمال 90% میدونم میوفتم ( برا همین پیام ندادم :))) 

یه حس غریب و اشنا

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۲ تیر ۹۴
  • ۱۳:۲۴
  • ۰ نظر

بعد از مدت ها دوباره یه فیلم من میخکوب کرد . فیلمی که سه ساعت بود و واقعا از دیدنش لذت بردم . بعد از مدت ها دوباره یه فیلم از کریستوفر نولان منو سر ذوق اورد . یه فیلم واقعا معرکه. عالی. هم از لحاظ ساخت و هم از لحاظ قصه وهم از نظر بازی.. 

پ.ن: سر به هوا باشیم :)

حس کشف یه دشت بکر از ته ذهنت

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۳۱ خرداد ۹۴
  • ۱۴:۰۱
  • ۱ نظر

فلسفه ی مرگ و زندگی به اندازه عمر انسان روی  این کره خاکی قدمت داره.فلاسفه زیادی سعی کردن هرچندناقص بش جواب بدن و کمتر میشه فیلسوفی راپیدا کرد که درباره این موضوع حرف نزده باشه. اما من عقیده دارم که همه  ی ادم ها تعریف ویژه ای از این فلسفه دارن که برخلاف تضادی که بین این تعریف ها وجود داره نمیشه گفت که یکی غلط و دیگری درسته و این تناقض هرروز و هرروز برقراره. به نظر من نبودن در مقابل بودن نیست بلکه نبودن جزئی از بودنه. حالا اینکه چقدر این مزخرفات من به درستی نزدیک اند و این صوبتا بماند. ولی باورم اینه که ادم ها به دنیا میان تا یه رسالتی را که به عهدشونه انجام بدن. سختی کار اینجاس که باید بگردی ببینی رسالتت چیه . خورشید بدون من و با من هرروز طلوع میکنه .زمین بدون من و با من هرروز به دور خودش میچرخه و هرسال به دور خورشید میگرده .همه ی هستی بدون من و با من ادامه داره . این وسط اون چیزی که متمایز میکنه زمان بودن من و نبودن منو همون رسالت منه. گاهی وقتا یه فیلم رسالت یه کارگردانه ، یه کتاب رسالت یه نویسنده، نجات جون یه بیمار رسالت یه پزشک ، بخشش نیمی از یک نان در عین احتیاج رسالت مقدس یک انسان ، بخشیدن یه نگاه زیبا نسبت به زندگی رسالت یه معلم ، ساخت یه قطعه موسیقی رسالت یه موسیقیدان و... اینکه بگردی ببینی استعدادت چیه و تو مسیر درست قرار بگیری و درست تو مکان و زمان مناسب تصمیم درست بگیری و بتونی رسالتت را انجام بدی برای من میشه تموم فلسفه زندگی. تو این مسیر یه نفر همیشه صندلی کمک راننده نشسته و با یه لبخند میشه تموم دلخوشیت تموم ارامشت . اینکه حواسش هست یه موقع هایی که حواست نیست پاشو میذاره رو ترمز و میگه جانان من حواستو جمع کن . میشه ابی رو اتیش دلهره هات . 

اینا را گفتم که بگم من هنوز مطمن نیسم تو مسیر درستی قرار گرفتم یانه اینکه این راه که میروم به ترکستان است یا تاکستان. 

پ.ن: اگه یه مسله ای فقط بین دو نفر هست ینی فقط بین دونفر باید باشه .بلندگو دست نگیر و به عالم و ادم گزارش نده مومن... کار درستی نیست بری برا یکی از دوستان مشترک همه چی را ناقص تعریف کنی و جلب ترحم کنی که منو تحت فشار قرار بدی از طریق اون دوست مشترک. اینطوری فقط بیرون اومدن از این بن بست را مشکل تر میکنی و اعتماد منو کمتر ... اعتمادی که بعید میدونم دیگه برگرده و رفیقی که بش اعتماد نداری ینی کشک ... خلاصه که مومن جار نزن 

چک بی محل

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۲۹ خرداد ۹۴
  • ۰۴:۵۸
  • ۱ نظر

حالم گرفتس مثه " کسی که رو حسابی که رو رفیقش و رفاقتش باز کرده چک کشیده و حالا چکش پاس نشده " . یه موقعی برای یه ادمایی معرفت میذاری و براشون از خیلی چیزات میزنی اما بعد خود اون طرف با پشتکار فراوان بهت اثبات میکنه که لیاقتشو نداشته و نداره و هر چی هم خودت سعی میکنی نشنیده بگیری بعضی حرفا و بعضی کارا را اما همچنان طرف کمر بسته که بزنه نابود کنه این رفاقتو و یه حرفایی میزنه که خیلی برا ادم سنگینه .حرفایی که زخمش به جان ادم میمونه و در عین ناباوری بعدش میگه " مگه چی گفتم"... بعد این وسط میای 1001دلیل میاری برا خودساده ات که رفیق ات تنهات نمیذاره حواسش بت هست و اینا .......... و اینجاست که زیرپات خالی میشه ..اینجاست که حماقت میشه اسم رفاقت بیشتر اینجاست ک خود احمقت را هزار بار سرزنش میکنی و بعد وقتی میای فک میکنی میبینی که نه تو مقصری نه اون بنده خدا فقط اینجا تو زیاده روی کردی که حساب رفاقت روش باز کردی. از اینکه حواسم به رفیق و رفاقتم بود وجدانم راحته که چیزی کم نذاشتم که زیادم گذاشته ام. از ایینکه موقع سختی ها بودم کنارشو .موقع سختی هام پشتمو خالی کرد یه دنیا دلم گرفته اس.


پ.ن: صریحا دارم درباره ب.م مینویسم

پ.ن2:این پست از مستر نیما خیلی به حال و حسم نزدیکه

پ.ن3:ماه رمضون امسال ابستن حوادث و اتفاقای خوبیه برام 

جهانی به انتظار نشسته است...

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۲۶ خرداد ۹۴
  • ۱۳:۴۳
  • ۰ نظر

بعد از دوترمی که امسال مثلا از دانشجوشدنمان گذشت .فهمیدم که اینکه اینهمه برا کنکور خودمونو خفه کردیم که "مثلا" یه دانشگاه و رشته خوب قبول شیم همش تاحدودی الکی بوده. دانشگاه مسخره است یا شاید بهتر بخوام بگم "یه غول خرفت احمق است" اساسا به این نتیجه رسیدم که سیستم اموزش عالی کشور وضعش بدتر از اموزش و پرورشه یعنی داغااانه . اینکه ملت حالا دارن تو سرومغز خودشون میزنن که رنک بشن که برن از این مملکت تاسف برانگیزه .افتضاحه . منظورم اصلن این نیست که بچه ها مقصرن نه به هیچ وجه هرکسی دنبال زندگی بهتره و اساسا به من ربطی نداره که برا چی دارن از این مملکت میرن (با تمام قلبم از خدا بهترین هارا براشون میخوان :)) بحثم سرسیستم اموزشیه بحثم سر جو دانشگاهه بحثم سر "خوب نبودن حالمونه" . سر اینکه من متولد دهه هفتاد چقد وایمیسم پای مملکتم چقد فکر و ذکرم اینکه مملکتمو اباد کنم . میدونی اینایی که دارم اینجا میگم یه مشت اراجیف و شعاره ... واقعا شعاره ....یه سری حرف مزخرفه که داره با هربار دیدن عکس رو مخم رژه میره :|||

یه لیوان چایی تو خونه جدید...

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۲۵ خرداد ۹۴
  • ۲۲:۰۷
  • ۰ نظر

الان سکانس اول فیلم اینطوریه که شخصیت اصلی داستان بعد از اسباب کشی تو خونه جدیدش میون یه عالمه کارتن نشسته رو یه کاناپه و یه لیوان چایی دستش گرفته و زل دره به قاب عکسی که از یکی از کارتن ها زده بیرون و داره به بحرانی که پشت سر گذاشته و همه ی خاطرات این چندسالش فکر میکنه. میدونی اخه وقتی ادم یه چیزی را ازدست میده بیشتر بهش فکر میکنه و یه تیکه از مغزت مدادم بت میگه که " لیاقتشو نداشتی . قدرشو ندونستی " و خدا میدونه که چقد سخته رژه رفتن این کلمات تو مخ ادم.... زنگ درو میزنن شخصیت اصلی به خودش میاد و میبینه هوا که اول سکانس نزدیکای غروب بود حالا تاریک شده و چایی تو دستش یخ کرده . بلند میشه که بره درو باز کنه. یه نگاهی به دور و اطراف میندازه تا کلید چراغو پیدا کنه اخه هنوز به خونه جدید عادت نداره هنوز به خیلی از چیزای جدید زندگیش عادت نداره . بالاخره چراغو روشن میکنه میره ببینه پشت در کیه. درو که باز میکنه با یه لبخند روبرو میشه که بعد از احوالپرسی و این حرفا معلوم میشه که یکی از  همسایه هاس و بعد از کلی احوالپرسی و تعارف و این بساطا بشقاب کیک که معلوم بود خونگی هم هستا میده به شخصیت اصلی داستان و کار به خداحافظی میکشه .... درو که میبنده میاد تو اشپزخونه و یه چایی دیگه دم میکنه به این فکر میکنه که گذشته ها متعلق به گذشته ان ... باید بیشتر تو حال زندگی کنه چونکه زندگی خیلی زود مثل یه لیوان چایی همین الان سرد میشه و از دهن میوفته....

حس و حالی که بالا توصیف کردم حال الانه منه که دارم اولین پست تو خونه جدیدم با یه لیوان چایی مینویسم

پ.ن: از امکانات بیان راضیم ... دسش درد نکنه:))

1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب