حل شدگی های درونی در کنج یک کافه

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۳ ارديبهشت ۹۶
  • ۰۱:۲۵
  • ۰ نظر

میدونی آشوب بودن یعنی چی ؟ میدونی ارامش نداشتن یعنی چی؟ 

یعنی اینکه هرجا میری زندانت هم دنبال خودت هست . این یعنی گرفتاری. این یعنی باید بریزی دور همه این مزخرفات ازادی و غیره را . 

ازادی تو ذهنته این معادله ای که باید خودت در درونت حل کنی . باید توافق کنی و با تمام احزاب درونیت به ائتلاف برسی. بارو کن :)


تمرکز هم تمرکزها قدیم ...

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۲۲ فروردين ۹۶
  • ۱۸:۳۰
  • ۰ نظر

یعنی حداکثر زمان تمرکزم به نیم ساعت تقلیل پیدا کرده ... بعد از نیم ساعت یهو ذهنم پرت میشه تو یه اتوبان شلوغ که از هر طرفیش یه ماشین داره میاد و من باید با کلی بدبختی این ذهنمو از وسط این اتوبان سالم رد کنم بیارمش یه طرف یقه شو بگیرم بچسبونمش به دیوار و بگم : خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم دفعه اخرت باشه انقدر احمقانه پرت میشی تو این اتوبان الانم راهتو بکش برو به همون دنیای واقعی بیرون و بچسب به کاری که انجام میدادی. رفت تو کله ات یا نه؟. بعد ذهنم یه خنده ی کج میکنه و میگه :باشه بابا . خودم از پسش برمیام. بعد راهشو میکشه و سوت زنان برمیگرده تو دنیای واقعی و اینجاست که من شاید 5دقیه از حرفای استاد یا 5دقیقه از دیالوگ های فیلم و یا 5خط از کتاب و جزوه را از دست دادم. و جالب اینجاست که نمیدونم این مکالمات فرسایشی بالاخره کی میخواد تموم شه.

شکاف بین تجدد وتمدن

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۲۱ فروردين ۹۶
  • ۱۹:۳۰
  • ۰ نظر

تجدد و تمدن این بار از نگاه شریعتی

عجیبه که با این همه کتاب و سخنرانی و جوسازی که تو این سال ها علیه تجدد گرایی و از خود بیگانگی و فرهنگ غربی شده بازم میشه دید این نگاه تجددگرایی را بین جوان ها.

مصداق بارز آن را میشود در خیل کثیر ایمیل هایی که هرروز بین تحصیل کرده های دانشگاه. ها و استاد های برون مرزی اغلب با مضامین درخواست ادامه تحصیل(اصطلاح جا افتاده ای که هست میگن اپلای) رد و بدل میشود دید. بحثم این نیست که اپلای خوب است یا بد است . من در مسند قضاوتش نیستم. بحثم پارادیم موجود بین این نسل است. اینکه یک نسل بپذیرد که علم را فقط در اروپا و امریکا میشود پیشبرد این مصداق بارز تجدد گرایی است . این را به ما قبولانده اند که علم را فقط انجا میابی و خب صد البته رفاه اجتماعی بالاتر را.

درحالی که کسی اگر مهاجرت میکند سخت تر و بیشتر از وقتی که در ایران است تلاش میکند. و خب این صرفا نتیجه تلاش بیشتر اوست.

متن سخنرانی تجدد و تمدن شریعتی را که خوانده ام بیشتر متعحب میشدم که بعد از 40 سال ما هنوز فریب تجدد گرایی را میخوریم .

طولانی ترین تعطیلات اخرهفته 3سال اخیر

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۱۹ فروردين ۹۶
  • ۲۱:۱۱
  • ۰ نظر

5شنبه همون روزی بود که کلی براش استرس داشتم و همونی بود که حتی برای بدترین شرایط ممکنی که عقلم رسیده بود هم برنامه ریخته بودم. صبح خیلیی خوب شروع شد و هرچی پیش تر میرفت غافلگیری ها شروع میشد و عملا انلاین برنامه داشت عوض میشد و براساس شرایط جدید برنامه ریزی جدید میکردیم . تا در نهایت با کلی خستگی به نهایت رسید و ساعت 5 عصر شدو تمااام. 
کلی انرژی از دست دادم و کلی انرژی و انگیزه گرفتم. با بچه هایی اشنا شدم که از من جوون ترند ولی جنس دغدغه هاشون را درک میکنم میفهممشون و بی نهایت از وقت گذروندن باشون لذت بردم:)))
خدا را شکر. از 100درصد برنامه 75درصد اونجوری که میخواستم پیش رفت و کلی دست همه درد نکنه:))

یکی از هدف هایی که واقعا بهش معتقدم انتقال تجربه است و خیلی دارم تلاش میکنم که تجربیات هرچند کم خودمو در اهتیار بقیه بذارم تا اگه بدردشون میخوره استفاده کنند. چیزی که تو دانشگاه ادم های معدودی براش وقت میذارن و کمتر کسی پیدا میشه که بی منت و چشم داشت تجربیاتش را در اختیار بقیه بذاره ولی این مسخره است . پیشرفت حاصل نمیشه مگر اینکه این حلقه انتقال تجربه را کامل کنیم:)

سناریو نجات از بدترین شرایط

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۱۴ فروردين ۹۶
  • ۱۳:۳۷
  • ۰ نظر

همیشه قبل از شروع یه کاری که براش کلی برنامه ریزی کردم و تلاش کردم یه استرس و دلشوره ای هست یه ترسی هست که اگه همه چی اونطور که انتظار دارم پیش نره چی ؟ اگه اینجوری نشه چی؟ بعد یه چنددقیقه چشمام را میبندم و به بدترین اتفاق ممکن که میتونه پی بیاد فکر میکنم و براش یه سناریو نجات مینویسم اونوقت دیگه خیالم راحته که حتی برای بدترینش هم برنامه دارم . الان از همون لحظه هاست که دارم با این ترس میجنگم که اگه برنامه 5شنبه به اون خوبی که فکرشو میکنم پیش نره چی؟ و حالاست که باید سناریو نجات از بدترین شرایط خودم را براش بنویسم :)) 

تو این لحظه ها همیشه با خودم میگم خب مگه تو مرض داشتی خورشید که همچین کاری را قبول کردی بعد با خودم میگم به هرحال نمیشه که ساکن یه جا وایساد باید چالش داشت و من چالشم را خودم انتخاب کردم چی بهتر از این... 

نه به دوگانگیِ مضحک

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۱۲ فروردين ۹۶
  • ۱۲:۵۹
  • ۰ نظر

ما هایی که انقدر تو وبلاگ هامون تنهاییم و همیشه از این حجم از تنهایی ناله میکنیم و همش غصه و آه و تنهایی شده مضمون پست هامون. چرا بیرون از این چاردیواری مجازی اون شکلی نیسیم. چرا یه نمایش مسخره راه میندازیم از انرژی مثبت و هزار چرت و پرت دیگه که وقتی حالت خرابه و داغون و له هستی یه ماسک میکشی رو خودت و کل وجودت و وانمود میکنی . بعد فک میکنی حالت خوب میشه؟ این دوگانگی فقط ادمو گیج میکنه . یه وقتایی باید بشینی این حجم تنهایی و غم را انالیز کنی و هضم کنی و این نیازمند زمانه و حالا که تونستی هضش کنی میتوتی از این مرحله عبور کنی.

اینارا به خودم میگم. یادت باشه خورشید وانمود کردن به خوشحالی از تو یه ادم خوشحال نمیسازه.یادت باشه

21 شمع خاموش میشود

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۱۱ فروردين ۹۶
  • ۰۲:۰۷
  • ۰ نظر
به وقت و تقویم و سال جلالی بنده الان یک فرد 21ساله محسوب میشوم:)
و خب عمییق که بنگریم یک " خب که چه" در نگاهم موج میزند وقتی با آینه نگاه میکنم . از خودم امشب بیشتر پرسیدم که این ادم تو آینه کیه و از من چی میخواد ... قبلا فکر میکردم ادم هرچی بزرگتر میشه بیشتر خودشو میشناسه ولی الان برعکسه انگار هرچی پیش میره تازه بیشتر شگفت زده میشم از حس و افکاری که بش میرسم . 
20سالگی بیشتر به حذف کردن و هرس کردن کسالت و رخوتی که سایه انداخته بود رو حال و احوال گذشت. اما حالا 21 سالگی با یک ثباتِ ناپایدار در حال اغاز شدنه. قدم ها مصمم و هدف ها مشخص :))

it is what it is

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۶ فروردين ۹۶
  • ۰۳:۴۷
  • ۰ نظر

ساعت 3:30 بامداد و فک میکنی که واقعا مهمه که ساعت چنده؟؟؟؟  نه
قسمت دوم از فصل چهارم شرلوک ینی اخرین چیزی که ادم باید قبل مرگش بببینه. اعتراف میکنم که اگر امروز عصر میمردم به قطع یقین ناکام به درک واصل میشدم. :| 
و لابد انتظار میره  که شرلوک را به خاطر اون ضد قهرمان احمق خودخواه به اسم شرلوک میبینم و اینجاست که باید گفت زهی خیال باطل جان واتسون انگیزه من از شرلوک دیدنه ولاغیر:))) 

100 بار بخوانید از روی عنوان کم است عاغا کم است....

پیدا کنید ضریب همبستگی این نقاط را

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۲۹ اسفند ۹۵
  • ۰۱:۲۷
  • ۰ نظر
اکثر امروز  را خانواده خونه نبودن و من تنها بودم و ناهار هم که خب وقتی من تنهام عمرا پاشم برم برای  خودم  یه چیزی درست کنم ینی روزی بوده که با بیسکوییت پتی بور خودمو زنده نگه داشتم !! دیگه امروز دیدم این هندونه هه داره چشمک میزنه نشستم با ذوق زایدالوصفی قاشق بدست به عروج معنوی رسیدم باش و اصن تهش دراومد !! بعدش یکم به خوندن نمایشنامه برشت گذشت و بعد یهو گوشی و یهو گودریدز و گشت و گذار اینترنتی و خلاصه نمیدونم چیشد که از گودریدز منتقل شدم  به یوتیوب و کانال مکس امینی و نزدیک به 2ساعت فقط پهن بودم رو تخت و داشتم مکس امینی میدیدم بعدش اما کم کم برنامه تصفیه کلیه شروع شد و من تازه فهمیدم که خوردن یه هندوانه کامل میتونه چه عواقب پنهانی داشته باشه. خلاصه فک کنم اخر سالی یه صفایی و خونه تکونی هم به کلیه هام دادم. 
خلاصه که چندوقتی بود حواسم نبود از دریچه طنز به اتفاق ها نگاه کنم به این روند به این مسیر...
یهو پرت شدم به اون شورو اشتیاقی که در کودکی به جیم کری و فیلم ماسک داشتم ینی اصن تو هربار تکرار nمرتبه که تلویزیون به مناسبت های مختلف از شبکه های مختلف داشت من حضور کامل داشتم و اصن یه جروبحثی داشتیم با خواهرم که به عنوان یه کتگوری مجزا تو دعوا هامون طبقه بندیش کرده بودیم به اسم " دوباره ماسک. آری یا خیر" و در 99درصد مواقع با باج خواهی خواهرم  به دیدن دوباره ماسک ختم میشد. ته این ماجرا هم من از اکانت توییتر جیم کری سر دراوردم و با دیدن توییت هاش اونم از یه مرد حدود60ساله واقعا و عمیقا پی بردم که چقدر این ادم خودشه . چقدر ظاهر الکی نمیسازه . کار اسونی نیست. کار سختیه.
نتیجه اخلاقی: ادم از کجا به کجا که نمیرسه الان از گودریدز من چحوری به اکانت توییتر جیم کری رسیدم اونم با این مسیر؟؟؟؟؟؟ الحق که باید برم یه اتاق افتابگیر تو چهرازی بگیرم. ضمنا عید شد و میرسیم به چیز چهرازی را دراوردن با این جمله معرکش که میگه " ببین زندگی هنوز خوشگلی هاشو داره"

مدار360درجه

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۲۵ اسفند ۹۵
  • ۲۰:۵۳
  • ۰ نظر
ناراحت شدم وقتی خبر را خوندم . غم گلوم را گرفت. افشین یداللهی تجسم یه سبک خاص غزل بود. هرموقعی اسمش میومد گره خورده بود تو ذهنم با علیرضا قربانی و مدار صفردرجه و اون تیتراژ معرکه اش  با اهنگسازی عالیه فردین خلعتبری. بعد یهو میخونی که شاعرِ این بیت معرکه " من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی / چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی "  دیگه قلمش ساکت شده و غزلی جدید ازش نخواهی خوند .  فاتحه خوندم براش. برای شادی روحش. 
بعضی وقت ها ادم هایی هستند که تو این عمر و ساعت شنی محدودی که بهشون دادند دست به خلق چیزی میزنند که خیلی بعد تر از اونها هم شریک لحظه های ادم های مختلفه. و این سعادته . سعادتی که هرکسی بدستش نمیاره. 
اما این خلق در مرحله اول برای یک رضایت درونی یک خالق حائز اهمیته. 
یه یاداوری مجدد بود به اینکه حقیقتو دنبال کنم. chase your reality...

1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب