یکشنبه هفته پیش وقتی اسم زهرا را رو گوشیم دیدم که داره زنگ میزنه هیچ فکر نمیکردم تا امروز قرار هست که این همه " زندگی " کنم.

مامانبزرگم فوت کردن و من تا شب خودمو رسوندم اصفهان. الان دیگه مامانم خیلی تنها شدن و این غم انگیزه.

جمعه مراسم هفتم شون بود و اوضاع عجیب شد.

سایه جنگ مشابه شهریور برگشت. حسی که بیشتر از همه اذیتم میکنه "کنترل نداشتن" روی کیفیت زندگیمه.

در مواجهه عمیق با مرگ درمواجهه با جنگ و خشم نفرت، من امید دارم و سعی میکنم روتین زندگیم را ادامه بدم. کورسی که راجع به Tiny ML شروع کرده بودم را ادامه میدم، زبان فراسنه تمرین میکنم و اخبار دنبال نمیکنم.

به این فکر میکنم که زندگی در این لحظه ای که نفس کشیدم چه طعم و رنگی داشت و بیشتر زندگی را لمس میکنم.


به قبرها که خیره شده بودم بیشتر به این پی بردم که فرصت اندکی برای زیستن دارم و در هر تاریخ و جغرافیایی حیات داشتن، غنیمته.