من از رقابت نمی ترسم. برعکس. نمی فهمی؟ من از این می ترسم که همیشه رقابت می کنم- این منو می ترسونه. اینکه من شرطی شده م و ارزش های همه رو می پذیرم٬ از تشویق و تحسین خوشم می آد و دوس دارم دیگران در موردم به به و چه چه کنن، کارمو درست نمی کنه. من از این شرمنده م، بیزارم. این که جرات ندارم هیچ کس نباشم حال مو بهم میزنه. از خودم و هرکس دیگه که همیشه می خواد یه جوری گرد و خاک راه بندازه بیزارم. 
پاراگراف بالا از کتاب فرنی و زویی نوشته سلینجر و ترجمه امید نیک فرجام نوشته شده است. 
حال و هوای فرنی در اوایل کتاب دقیقا همون حال و هوایی بود که من باهاش شروع کردم به وبلاگ نویسی و حالا تو بازنویسی دوباره این صفحه میخواستم که یادم بمونه تو چه اوضاعی این قصه شروع شد و پایان؟ نمیدونم شاید امروز شاید فردا شاید با برخورد شهاب سنگ بعدی به زمین . کسی چه میدونه...