۴ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

بالاخره اینجا رئیس کیه

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۲۸ مرداد ۰۱
  • ۱۷:۵۶
  • ۰ نظر

1- 
تهران بودم و همه چیز در ارامش و زیبایی مطلق. در حال سقوط به دنیایی که هیچی ازش نمیدونم و داشتم کشفش میکردم

2-

طوفان شد، موج راه انداختیم، زیبا بود و هیجان داشت و هیچ الارمی به صدا در نیومد

3-
همه چیز بهم ریخت. اومدم اصفهان. بابا بدتر شده بودن. تشخیص نداشتیم. تا عدم هوشیاری رفتند. دکتر گفت بریم شیراز برای پیوند کبد

نرفتیم. موندیم و کورتون را شروع کردند. بابا بهتر شده، تو ازمایش ها همه چیز داره میاد پایین. 15 کیلو تو این مدت وزن کم کزدند. روحیه مقاومت و بهبود ندارن. شب ها اومدم و تنها نشستم تو خونه و گریه کردم. تمومش کردم. نشستم و تا تهش فک کردم و بلند شدم. بلند شدم که این 6 تا 10 سال را بسازم و به بهترین شکل هم بسازم. 

4-

دلم برای ش.ش تنگ شده. خیلی خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش را بکنی

5-

هر طرف را نگاه میکنم کلی کار هست و وقت کمه. وقت خیلی کمه

6-

به 9 اکتبر نمیرسم. هرجور نگاه میکنم نمیرسم و هر طور شده باید تا 1 دسامبر نتایج  همه چی اومده باشه. نمیرسم ولی پا شدم که بدوام. شاید نرسم شاید دوباره یه چیز دیگه از پا درم بیاره. نمیدونیم ولی فعلا اینجا رئیس منم و باید ادامه بدم و بدستش بیارم

7-

سلامتی باشه برای همه

منو ببر به همون شب

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۱۲ مرداد ۰۱
  • ۰۲:۳۳
  • ۰ نظر

- یکشنبه 9 مرداد: پارک گفت و گو

یه جورایی خود بهشت بود، همه چی در بهترین حالت خودش. در ایده ال ترین حالت ممکن، ارامش خالص.
من و او بودیم و سکوت و موزیک و ناب در فواصلی و ارامش و نجواهای کوتاه. 
نمیدونم چجوری انقدر خوبه؟!
شب بی نهایت زیبایی بود، با اینکه خیس شدیم، راه زیاد رفتیم، زیاد خندیدیم و زیاد در آغوش غرق شدیم.
برای تموم روزهای آینده امیدوارم بودم هیچ آلارمی زنگ نزنه که مبادا همه اینها خواب باشه و بیدار بشم. احتمالا خواب و رویا نبود. احتمالا واقعی بود یا شاید هم هنوز ساعت آلارم نزده.

میتونی با تمام وجود حسش کنی لحظه را؟

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۱ مرداد ۰۱
  • ۲۲:۲۶
  • ۰ نظر

یه چیزی که تو ارکستر سمفونیک برام جالب بود این بودش که رهبر ارکستر با تمام وجود شور و اشتیاق بود و انگاری باور داشت که داره زیبایی خلق میکنه، همه وجودش اون لحظه بود و و تو اون لحظه میدونست که خالق چه چیز معرکه و نابی هست. نوازنده ها شاید تک و توک این حس را توشون میدیدی.
بعد از دیدنش واقعا دلم خواست اینجوری کار کنم، هربار که دارم کار میکنم بدونم که دارم چی خلق میکنم و به زیبا بودنش باور داشته باشم. با تمام وجود همون لحظه باشم و خلق کنم.

مهسا و بازگشت به جنگ

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۱ مرداد ۰۱
  • ۰۰:۰۹
  • ۰ نظر
- دوشنبه
کل روز را داشتم برای امتحان مدلسازی درس میخوندم. البته که تموم هم نشد و عصر راه افتادم به سمت تهران. ساعت 1 اینا بود که رسیدم تهران تا 3.5 درس خوندم و بعد خوابیدم که 7 پاشم برم سر امتحان.
-سه شنبه
3.5 ساعت امتحان بود با یه یه هایپ و کیک زنده موندم. کد را خوب زدم ولی فک میکنم نوشتن را خیلی خو بپیس نبردم و خیلی بیشتر میتونستم بنویسم تو برگه ولی خب به هرحال تموم شد. ساعت 1رفتم شرکت. عصر جلسه دمو داشتیم. روزهای اخر OKR عه و باید همه چی را جمع کنیم. تا  حدود 8 شرکت بودم و بعدش شام خوردم و رفتم خونه و نزدیک شب گفتم با شایان حرف میزنم که بعد چندتا چیز پیش اومد و نشد و اونم علاف شده بود بعد ناراحت هم شده بود و شب که رفتم خونه سعی کردم از دلش دربیارم که خب خیلی موفق نبودم.
-چهارشنبه
رترو و جلسه با عملیات و 1:1 با تیزی و دوتا جلسه دیگه همه را خوب پیش بردم و راضی بودم بعدش با بچه های چپتر رفتیم، شهربازی ارم و واقعا باحال بود ( سقوط ازاد و ستاره چرخان خیلی حال داد) بعد از اون پلن شام با شایان داشتم میچیدم که کنسل کرد و یه سری کامنت هم راجع به ساعت رفت و امد واینا داد که تقریبا دعواش کردم :). قرار بود برم اصفهان که بلیت نبود و برای 5 شنبه شب بلیت گرفتم.
- پنجشنبه
صبح را برنامه داشتم برم شرکت  که سردرد و کم خوابی که داشتم، نذاشت. 2.5 با شایان اکباتان قرار گذاشتیم که بریم ناهار و بعد یه رترو و بعدش هم اول قرار بود بریم دور دریاچه دوچرخه که بعدش تغییرش دادیم که ارکستر سمفونیک و این بهترین تصمیم بود به نظرم تو این چند وقت.
ناهار زدیم، گشتیم، خندیدیم و بعدش نشستیم و روی رابطه مون رترو برگزار کردیم و در مورد مسائلی که خوب پیش رفته بود و نرفته بودن حرف زدیم و اکشن تعریف کردیم برای ادامه و بعد با مترو رفتیم تالار وحدت و یه کنسرت ارکستر سمفونیک ناب و معرکه را تجربه کردیم ( به غیر از اون دوست عزیزی که فلوت میزد و گند زده بود درواقع :)) 
بعد از کنسرت رفتیم، ترمینال بیهقی و تو اون شهروند خاطره انگیز یه چرخی زدیم وشیرکاکائو با چیزکیک خوردیم و من خدافظی کردم و اومدم اصفهان.

چندهفته پیش رو را نصف اصفهان و نصف تهران خواهم بود. سرم بیشتر از قبل شلوغ شده و درگیری ها و مسئولیت بیشتری دارم. برنامه ریزی ها و الویت بندی ها سخت تر شدند ولی حدس بزن چی سباستین؟ باید از پسش بربیام و این فقط با دقیق پلن کردن حرکت ها امکان داره. پس پیش به سوی مرداد پر از برنامه ریزی.
1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب