۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

مزه اش به همین یه باره

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۳۰ مرداد ۹۸
  • ۲۱:۴۴
  • ۲ نظر

مهسا خانوم، یه جوری زندگی نکن که انگار بار دومی هم وجود خواهد داشت برای زندگی.
-از نصیحت های دوستانه-

 

پ.ن: خلاصه که زندگی کوتاهه، تجربه کنید بره،  overthinking هم ممنوع

تا منبر بعدی خدانگهدار

سرو زیر آب ریشه ندارد

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۲۵ مرداد ۹۸
  • ۰۱:۲۲
  • ۰ نظر

بعد از ملکه این دومین فیلمی است که از محمدعلی باشه اهنگر میدیدم. دوباره مثل ملکه شگفت زده شدم. 
جنگ هیچ چیز صحیحی ندارد. تمام منطق و معقولیتی که میشناسیم در روندها و پروتکل های مربوط به هرچیز جنگ، فلج میشوند، کار نمی کنند. این همان نگاهی است که سالینجر نیز به جنگ داشت و حالا در این جغرافیا، اهنگر هم سعی در روایت همان نگاه دارد. 

حقیقت؟ کدام حقیقت؟ 

خاک؟ کدام خاک؟
مصلحت؟ کدام مصلحت؟

گمنامی یک فیض است. پلاکت را دربیار، حقیقت را پیدا کن و چون سرو زیرآب در هیچ کجای این خاک ریشه نکن. بگذار هیچ چیز تو را پا بند این زمین نکند. بگذار بازی ادامه پیدا کند که (وَما هٰذِهِ الحَیاةُ الدُّنیا إِلّا لَهوٌ وَلَعِبٌ ۚ)
-عنکبوت64-

maize color

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۲۰ مرداد ۹۸
  • ۱۴:۳۰
  • ۱ نظر

19مرداد 98
ساعت18:16- اصفهان- ابتدای خیابان آمادگاه-روبروی هتل عباسی- کافه کندو
حرف زدیم و نشستیم و کیک خوردیم و حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم. از همه چیز و همه جا و نگرانی های کوچولو کوچولوی هر دومان از آنچه که پیش روی مان است. راه رفتیم و رفتیم و رفتیم دوباره باز گشتیم به همان نقطه اول و گریه کردیم بعد خندیدیم در اخرین لحظات بغلش کردم و رفت احتمالا تا 5 سال آینده که دوباره بتوانم بغلش کنم.
تمام شد.
 تمام آن دو روزی که از ناراحتی این 2 خداحافظی قلبم مچاله میشد، تمام شد. 

شام اخر

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۲۰ مرداد ۹۸
  • ۱۴:۲۴
  • ۰ نظر

18مرداد 98
صبحانه را حلیم از نیکوصفت گرفتیم. نیکوصفت یادآور خیلی از خاطرات است. ظهر را 7نفری تا سر حد مرگ سالاد خوردیم. عصر را با دیدن آنابل 2 تا سر حد مرگ ترسیدیم و جیغ زدیم و خندیدیم. شب را چون مسیح و یارانش در شام اخر نشستیم، خندیدیم، پیتزا خوردیم و ادای تابلو شام اخر داوینچی را دراوردیم وعکس گرفتیم و 7 نفری در یک 206 نشستیم و شمال تا جنوب تهران را طی کردیم و خداحافظی کردیم و گریه کردیم و رفتیم.
گاهی با خودم فک میکنم من لیاقت همیچن آدم های خوبی در زندگیم را ندارم. آنها بیش از اندازه برای من خوب اند و من خیلی خیلی کوچک ام.

یادگار این جمع 7 نفره شده است یک تی شرت سفید به شعری از اینتراستلار که روی آن نقش بسته است:
.Do not go gentle into that good night; Rage, rage against the dying of the light

last summer

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۱۷ مرداد ۹۸
  • ۱۲:۰۱
  • ۰ نظر
یک احتمالاتی هست که این اخرین تابستانی است که با زری مامان و بابا این روزهای طولانی را سپری میکنم. بیشتر اوقات را با انها میگذرانم. تفریح های مشترک با آنهاپیدا کرده ام. با پدر شب ها سریالNarcos را میبینیم و با مادر مسابقه اشپزی دستپخت را. کمترین علاقه ای به تلویزیون دیدن ندارم ولی هربار ادای هیجان زده شدن درمیارم و وقتی حواسشان شش دنگ جمع قسمت مهم سریال یا مسابقه است، نگاهشان میکنم. 
به نظرم میرسد که تا وقت هست باید از همه چیز یا حداقل آن چیزهایی که احتمال میدهی اخرین بار است، خداحافظی شکوهمند کرد. نگاهشان کنی انگار که میخواهی تمام جزئیات را در مغزت کنده کاری کنی، انگار که میخواهی یک مجسمه مرمر را از انها در ذهنت بتراشی، باید تمام جزئیات را به خاطر بسپاری. خط خنده و اخم شان را، چروک های کوچک کنار چشم شان را، لحن حرص خوردنشان را برای چیزهای کوچک. 

خواهرم را اما کمتر از همیشه میبینم، درگیر کار و پایان نامه اش و یارش و هزار یک قصه دیگر. من اما خالی تر از همیشه ام. این تابستان خداحافظی های طول و دراز زیادی انجام دادم. البته زیاد که یعنی 4عدد. همین 4 تا اما خالی ام کرده است. 
تابستان سال دیگر را نمیدانم کجا هستم طبق برنامه هایم باید یک اقیانوس آن ور تر باشم اما کسی چه میداند شاید هم زیر خاک باشم در آن مکعب مستطیل خاکی معروف یا شاید هم باز در همین اتاق باشم. برایم مهم نیست که بعدا چه میشود. برایم مهم است که حالا که فرصت خداحافظی شکوهمند را دارم از آن استفاده کنم.

زرد تاکسی

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۱۴ مرداد ۹۸
  • ۱۸:۲۵
  • ۰ نظر

اخر هفته جاری را قرار بود برویم دالامپر که نمیرویم. 
22مرداد را قرار بود برویم یا حوض سلطان یا رصدخانه الاشت که نمیرویم.
24 مرداد را قرار است برویم سبلان که ...

مثل گرگ نشسته ام که این اخری هم کنسل شود تا حمله ببرم و هر 3گروه را چون هویج رنده شان کنم.

پی نوشت: ظرف 12 روز خانه را کارتن پیچ کردیم، تمام وسایل را روی حیاط ریختیم، خانه را رنگ کردیم حتی سقف ها را، برق کشی یا سیستم برقی یا نمیدانم چیز برقی خانه را عوض کردیم، یک کمد به یکی از اتاق ها به طول اتاق نصب کردیم، وسایل را از حیاط به خانه اوردیم، کارتن ها را باز کردیم، در خانه ساکن شدیم. 

مکالمه با اقای نقاش:

- اتاق را چه رنگ بزنم؟
+ زرررد
{یک قطره زرد به سطل سفید اضافه میکند و رنگ میزند}
+ آقاااا زرررررد
{یک قطره زرد به سطل سفید اضافه میکند و رنگ میزند}

+ آقااا شما تا حالا تاکسی سوار شدید؟ همون قدر زررررد
- :|||

این چنین شد که این اتاق به تاکسی تغییر نام داد.

1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب