۸ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

مهسا تو فقط اندازه 37 درصد خوش شانسی

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۲۷ مهر ۰۱
  • ۱۸:۲۹
  • ۳ نظر

یکشنبه:
۳۷ درصد احتمال

جزو ۳۷ درصد بودن

واقعا راه که میرفتم انگار سبک سبک بودم

هیچ وزنی را حس نمی‌کردم 

 عجب کابوسی بود

حالا نه اینکه الان مسیر جلو روم ساده باشه

ولی کنسر نیست


دوشنبه:

تو شیراز از جلو دانشکده مکانیک شون رد شدم و دلم همون فراغت و دغدغه نداشتن را خواست

که تنها فکرم این باشه تمرین الک۱ را بنویسم بعدش بریم با بچه ها ول بگردیم و چایی بخوریم و مسخره بازی


چهارشنبه:

ساعت ۳ شبه و بابا یه کم تب دارن، داریم میریم بیمارستان

امیدوارم عفونت نباشه. عفونت نبود. داریم برمیگردیم.

تقریبا هیچ روتین ثابتی تو زندگیم ندارم به غیر از پیام صبح بخیر این بچه و حرف زدن های اخر شب
هیچ روتین قابل اطمینانی وجود نداره که مطمئن باشم فردا هم هست. پس فردا هم هست .
یه قاشق ماست که میخورم برام عجیبه. با خودم میگم شاید دوباره پیش نیاد ماست بخوری. پس میفهمی کامل طعمش را؟ 
دیگه کم کم داره یادم میره زندگی روتین چه شکلیه. اینجا هر لحظه مثل 3 نصف شب باید پاشم و تصمیم بگیرم که کار درست چیه
کم کم دارم کار میکنم. سخت هم نمیگیرم سر کار کردن. تمرکز خیلی طولانی مدت ندارم و اوکیه. تسک ها کوچیک کوچیک را دان میکنم و بیشتر دلم تنگ شده برای بحث های جالبی که تو شرکت با بچه ها داشتیم.

حوصله بجث کردن با این بچه های املاک و خودرو را ندارم. حوصله نفهم بودن ادم ها را ندارم. خودتون بشینید فکر کنید بفهمید.
برای این گزارشه دیتا ندارم و گند زدن تو دیتای این. به درک. مهم نیست برام.

یه 37 میخوام تتو کنم یادگاری از این روزها.



مثل همین که فقط بتونم یه لینک میت باز کنم

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۲۴ مهر ۰۱
  • ۰۱:۲۲
  • ۰ نظر

این شب ها ‌ این روزها، 

تلخم، سردم، پر از ترسم، ضعیفم، بی رحم ام، عصبانی ام

از عالم و آدم طلب دارم، رک و مستقیم و بی ملاحظه حرف میزنم

فک کنم دیگه نتونم به اون مسخرگی و اون نسخه امیدوار و مهربون و گل و پروانه ای قبل برگردم

نه کارم

نه اپلای

نه فارغ التحصیلی

نه مقاله

هیچکدوم برام اهمیتی ندارن

حتی دیگه از اینکه زورم به این شرایط هم نمی‌رسه هم ناراحت نیستم

من حالا فقط نمی‌خوام حداقل ها را از دست بدم

حداقل های پیش پا افتاده

حداقل هایی که حالا دیگه تنها چیز ارزشمندیه که دارم 

شیراز و پیوند و کنسر و غیر تنهایی

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۲۲ مهر ۰۱
  • ۲۳:۱۳
  • ۱ نظر

سه شنبه شب


تو یکی از این مقاله ها روی کیس استادی که داشتند نوشته ۳۷درصد می‌تونه کنسر نباشه

۳۷ درصد چقدر احتمال خوبیه؟


پای چپم دوباره یه کم گرفتگی داره و بی حس شده


چهارشنبه صبح 

یه کم برای روال کردن بستری و پذیرش و بیمه تکمیلی اینا داستان داشتم ولی روال شد

دکتر اومد و داشت توضیح میداد، تو چشم های من نگاه کرد و گفت شاید پیوند نخواد، یه جورایی گفت خودت میدونی یعنی چی دیگه

خیلی آرومم و به طرز عجیبی استرس ندارم، نمی‌دونم چرا


چهارشنبه عصر

دکتر اومد و گفت به نظر خوب نمیومد اما منتظر جواب پاتولوژی باشین

من تموم شدم، همون لحظه تموم شدم

عصبانیم، خیلی خیلی عصبانیم

من ته جهنم وایسادم

ته ته جهنم اینجاست

هر اتفاق بدی که میشد نیوفته، افتاده


پنجشنبه عصر

دکتر صبح اومد و دوباره بابا را ویزیت کرد، گفت من درگیری ندیدم و هنوز هم نمی‌دونیم که کنسر هست یا نه، که یعنی دوباره همون احتمال ۳۷ درصد

فعلا با این استنت که گذاشتن بابا بهتره

زهرا وضعیتش نوسان داره

با مامان دعوام شد

هنوز عصبانیم

دلم تنگ شده


پنجشنبه شب

یه خواب مزخرف دیدم

حالا ۲ شبه و دیگه خوابم نمیبره

کاش شایان اینجا بود و بغلم میکرد

کاش بود و نازم میکرد

دارم کم میارم

کم کم دیگه نمیتونم 


جمعه صبح

دلم نمی‌خواد پا شم

دلم میخواد تا ابد اینجا تو خودم مچاله بشم و بیرون هیچ اتفاقی نیوفته

دلم میخواد بغلم کنه و نازم کنه و همه چی آروم باشه

هیچی جلو روم نباشه

هیچ اتفاقی نیوفته 

همه چی متوقف بشه

دلم میخواد دوباره سرمست آغوش اون باشم و هیچ ساعتی آلارم نزنه

من فقط دیگه کم کم نمیتونم

اون بیرون همه چی بی رحمه، سخته


جمعه عصر

بالاخره اینترنت بهتر شده و وصل شدم

بعد از مدت ها شاید سال ها و قرن ها 

به چشم‌هاش، به لبخندش، به جزییات صورتش نگاه کردم و قلبم مچاله شد 

دلم میخواست دوباره دست بکشم رو استخون فک پایینش 

دوباره دست هاش را بگیرم و به هیچی فکر نکنم، همون لحظه باشم

زهرا امشب می‌ره

فردا دوباره باید پیگیر باشم و دوباره کار را شروع کنم وسط این جهنم فقط زنده بمونم

بقا همیشه یعنی باید بجنگی تا زنده بمونی

اون بیرون هیچی آسون نیست، هیچ حقی برای زنده موندن وجود نداره و فقط باید با چنگ و دندون بدستش بیاری

چقدر کم باهاش بودم، چقدر کم باهاش خوش گذروندم و چقدر الان حسرتش را دارم، درس عبرت برای حروم نکردن لحظه های بعدی


الان دیگه باورش کردم

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۱۹ مهر ۰۱
  • ۱۰:۳۷
  • ۰ نظر

اینجا فقط سیاهی و تاریکی که اضافه میشه 

فردا بابا جراحی دارن و نتیجه هر چی که باشه من میدونم که روزهای سختی را پیش رو دارم. روزهایی که تمام قد باید وایسم و خانواده ام را حمایت کنم و ببرم جلو تو دلی این سیاهی

من اما نمیدونستم که میتونم یه یک نفر دیگه هم تکیه کنم

نیمدونستم که چه حسی داره وقتی یه نفر انقدر قاطع پشتم وایمیسه و هوامو داره

نمیدونستم که میشه با یه حرف از یه نفر دیگه انقدر قوی تر شد

من دیشب فکر میکردم که حقش نیست، انصاف نیست در حقش

لیاقتش خیلی بهتر و بیشتر از این حرفاس

امروز صبح ولی باورش کردم که پیشم هست که هرچی هم که بشه هست

من فقط تا قبل از این نمیدونستم که میشه ولی الان...

شیراز و پیوند و تنهایی

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۱۴ مهر ۰۱
  • ۱۶:۰۸
  • ۱ نظر

اینارا دارم تو نوت گوشی می‌نویسم

شنبه

ساعت ۱ شبه، با یه سمند مامان و بابا را دارم میبرم شیراز

فردا صبح میرسیم، میریم اقامتگاه ، از اونجا میرم بیمارستان برای تشکیل پرونده

ظهر با دکتر ن. الف وقت ویزیت داریم تا ۱۲ باید خودمو برسونم به دکتر

تا همین امشب ۳ بار بلیط عوض کردم و پلن عوض کردم و در لحظه تصمیم گرفتم 

تصمیم ها را جابجا کردم تا به بهینه ترین حالت برسم

اما اصن بهینه ترین حالت چیه؟

تازه اول مسیریم

میدونی من دیگه رفتم تو دلش

الان وسط میدون جنگم

پای سمت چپم به صورت عصبی درد میکنه، از کشاله ران تا نوک پام یه احساس گرفتگی و کوفتگی دارم، عصبیه

من ولی الان وسط میدون جنگم

اوه دختر اولویت بندی

چه چیز مهمیه تو زندگی

اینکه در لحظه چی اولویت داره یا نداره

چی به بقای تو کمک می‌کنه و چی فقط یه چیز اضافه است



یکشنبه صبح

اولین چیز عجیبی که از شیراز به نظرم اومد، نیمکت های پشت به خیابون انگار که قهری به حرکت

اینجا تو بیمارستان قدیمی های این پروسه که اسم می‌نویسن و نوبت را رعایت می‌کنند و یه رسوم نا نوشته ای را به جدیدتر ها یاد میدن



دوشنبه صبح

اولویت بندی. اسنشال


سه شنبه شب

همه چیز داشت روال می‌رفت جلو، همه چی خودش انجام میشد

متمرکز بودم و پر انرژی

قدم به قدم انجام دادم و رفتم جلو

سه شنبه صبح کمیسیون بودیم و هیئت ۱۲ نفره از جراح ها

ته کمیسیون، بابا رفت بیرون و منو صدا زد یه دکتر و گفت مشکوکیم به تومور

رفتم پیش دکترش و گفت بعد از عمل چهارشنبه اگه مثبت باشه سرطانه و از لیست پیوند درمیاد

و اگه منفی باشه می‌ره لیست پیوند

پاهام شل شد

مغزم پاشید

هیچی دیگه نمی‌فهمیدم

گرفتگی پای چپم بیشتر شد دیگه کاملا بی حس شده بود

فقط گفتم میرم دنبال روند کارها و پرونده

بعد از دکترش تو خیابون های شیراز راه میرفتم و گریه میکردم

رفتم یه پارکی نشستم و های های گریه کردم


چهارشنبه صبح

تو شرایطی قرار میگیری که بدترین گزینه ها و ترس هات که داشتی میشن بهترین گزینه هات

ورست کیس همیشه می‌تونه خیلی چیزهای بدتری باشه


پنجشنبه صبح

دلم براش تنگ شده، اگه اینجا بود بغلش دراز می‌کشیدم و نمی‌ذاشتم تکون بخوره. برای اینکه تو بغلش باشم و شروع کنه حرف زدن و ارتعاش صداش را از روی سینه اش بشنوم دلم تنگ شده

برای استخون فک پایینش دلم تنگ شده

اینجا فعلا آرامش نسبی برقراره، تو یه خونه حیاط دار تو صدرا هستیم و فعلا تا عمل بابا جابجا نمیکنم اما دنبال جای جدید هستم

من هنوز زیر بار همه این مسئولیت ها نشکستم، خم شده ام اما نشکستم.

دیروز بالاخره به زبون آورده ام که دیس اپلای را دادم. من هر اتفاقی بیوفته نمیتونم امسال خانواده ام را تنها بذارم و برم.

فعلا خداحافظ دکترا



(این پست فعلا انتها ندارد، شاید بعضی قسمت های آن تکمیل شود و حذف شود و اضافه شود...)


چون الان وقتش نیست

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۸ مهر ۰۱
  • ۲۳:۰۶
  • ۱ نظر

امروز  8 مهر 
آشغال ترین روز زندگیم.

وایسادم و روضه خوندم برای مامان و بابا که اگه دکتر گفت عمل پیوند هیچی نیست یه عمله دیگه. پلنم این بود بدون اینکه بهشون بگم برم شیراز و پرونده بابا را تشکیل بدم ولی چون احتمالش را میدادم دکتر فردا بهمون بگه، دیگه گفتم بهشون که امادگیش را داشته باشند. خیلی سخت بود. 3 بار بغضم را قورت دادم و گریه نکردم. سفت وایسادم و منطقی حرف زدم و راه ها را گفتم و واقع بینی محض پاشیدم تو فضا. 
من واقعا تعجب کردم از این همه خونسردی خودم که گریه ام نگرفت ولی میدونستم که سنگر اخرم الان و الان وقتش نیست و الان وقت بچه بازی و احساساتی شدن نیست. من خودمو از تمام چیزهایی که باعث بشه منطقی فکر نکنم واسترسی بشم دارم دور میکنم چون الان وقتش نیست الان نه وقت استرسه نه وقت گریه نه وقت احساسات الان فقط و فقط وقت عقل محضه. 
کاش برای زهرا کاری از دستم برمیومد. نمیدونم چیکار باید بکنم که انقدر فکر سمی پیش خودش نکنه


زندگی واقعا چیز عجیبیه! من هیچ فکرش را نمیکردم تو عمرم همچین مسئولیتی را باید به عهده بگیرم. من فکر نمیکردم هیچوقت کار و زندگی و مریضی سخت و یه رابطه را باید باهم هندل کنم. من فقط برام پیش اومده و الان هرچیزی که پیش میاد با همین چیزهایی که بلدم شروع میکنم حل کردنشون و دختر واقعا پیچیده است. خروجی مطلوب تقریبا تعریف نشده است، تعداد پارامترهایی که مشخص نیستند خیلی زیادن و تو این عدم قطعیت ها، تصمیم گیری خیلی سخت میکنه قضیه را.


من نمیدونم چی میشه
من نمیدونم 6 ماه دیگه کجا وایسادم. خوشحالم یا ناراحت من فقط دارم همه زورم را میزنم. هرچی که از دستم برمیاد

من فقط اداشو در میارم

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۷ مهر ۰۱
  • ۲۱:۴۵
  • ۰ نظر

میدونی من در 96 درصد مواقع ادای ادم های قوی را درمیارم. من همیشه ترسیده ام، همیشه دارم بالا میارم و همیشه پاهام لرزیده و مغزم اشوب بوده. من هیچوقت ادم شجاعی نبودم من همیشه به ادم های شجاع غبطه خوردم.
من حالا اما بیشتر از همیشه ترسیدم، ترسیدم که نتونم. ترسیدم که از پسش برنیام. ترسیدم که دیر بشه. ترسیدم که نتونم همه این چیزهار ار درست هندل کنم. ببین من خیلی ترسیدم ولی میگم یعنی هیچ کار دیگه ای هم نمیتونم بکنم. مجبورم که ادا ادم های قوی و شجاع را دربیارم. مجبورم که کم نیارم. مجبورم که گریه نکنم. مجبورم که باهوش باشم و بهترین تصمیم هار ا بگیرم.

هفته دیگه نوبت دوتا دکتر اصفهان داریم، یه سر باید برم تهران بیمارستان مهراد برای جواب دوباره پاتولوژی. نوبت دکتر های شیراز را باید ردیف کنم و هرچه زودتر شیراز را باید برم ولی مشکل اینه هنوز نوبت ندارم. تهش فک کنم بزنم به جاده و برم تو بیمارستان شیراز یه کم کولی بازی دربیارم تا بتونم دکتر را ببینم. با اینکه معرفی نامه دارم ولی بازم با تلفن بهم نوبت نیمدن و جواب سر بالا میدن. فک کنم بهترین راهش این باشه بزنم به جاده.


- میگه دو روزه فقط رفتی؟ میگم اره. میگه پس چرا انقد دلم تنگ شده. تقصیر توعه. میخندم و هیچی نمیگم که دلم برای شنیدن صدای قلبت بینهایت کوچولو شده، نمیگم که برای خنده هات دلم تنگ شده. نمیگم.

- تو این شرایط یه کم به خودم تف و لعنت میفرستم که نگرانم که به ددلاین های دانشگاه ها نرسم. مدام با خودم میگم انقد خودخواه نباش. الان وضعیت بابا مهم تره ولی واقعا اعصابم خورده. میدونم که خیلی خودخواهم.

نفسم درسته که بالا نمیومد ولی یادم میمونه

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۷ مهر ۰۱
  • ۰۰:۱۷
  • ۰ نظر

1-
تهران رفته بودم که خبر بهتری بگیرم، امید داشتم که چیز تازه ای میشنوم و پاهام دوباره برای ادامه دادن قوی تر میشن ولی نشد. هردوتا دکتر ها نظرشون این بود که هرچه زودتر کارهای پرونده بابا را ردیف کنم و بابا به دارو عدم پاسخ دارن و این یعنی پیوند. روز اول که رفتم پیش دکتر ف، بعدش از فاطمی تا خونه را پشت تلفن با ش.ش گریه کردم. رسیدم خونه و گریه کردم. نفسم بالا نمیومد. نت قطع بود. زنگ زدم زهرا و گفتم. بهم ریخت. امیرعلی بهم پیام داد. زهرا شکسته، بد هم شکسته. دختر اون هم تو چه موقعیتی! بهش حق میدم. مدت زمان خیلی زیادی فشار روش بوده. تا صبح خیلی نتونستم بخوام به فواصل 2 یا 3 ساعت پا میشدم و گریه میکردم. کسی خونه نبود و خجالت نمیکشیدم. زار میزدم تا حدی که نفسم بالا نمیومد. 
فردا صبحش با بابا حرف زدم و بالاخره این خبر بد اومد. جسد علی بعد از 36 روز پیدا شد. دوباره گریه. رفتم و بالا آوردم. هیچ ایده ای از زمان و مکان نداشتم. تقریبا نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم. باید صبر میکردم تا دکتر بعدی را هم برم بعد برگردم برای مراسم اصفهان. علی فقط 20 سالش بود. شیرین بود. شیطون بود. دلم براش تنگ شده. برای مسخره بازی هاش. برای دختر عمه گفتن هاش.برای نمک و ها وشیطنت هاش.


2-

تو این شرایط خیلی با خودم کلنجار میرم که خودخواه نباشم. هیچ آینده ای جلو روم نمیبینم. فقط دارم دووم میارم. با این شرایط روحی زهرا همه چی را باید خودم هندل کنم. من راستش یه کم ترسیدم از اینکه نتونم از اینکه کم بیارم از اینکه گند بزنم ولی میدونی چیه؟ تو همین شرایط هم یه وقت هایی فقط میشینم زبان میخونم. میشینم استاد ها و زمینه های کاریشون را نگاه میکنم و به داک اضافه میکنم. میشینم با ش.ش فیلم میبینم و موزیک گوش میدم. میدونی چرا؟
چون من نمیذارم این آشغال برا زندگی من تصمیم بگیره! من نمیذارم که شرایطم برای من تصمیم بگیره!
اوکی با این شرایطی که پیش اومده باید قوی باشم و هر کاری از دستم برمیاد انجام بدم ولی این وسط اجازه نمیدم هم که زور این شرایط آشغال به من برسه.

3-
شاید به ددلاین خیلی از دانشگاه ها نرسم ولی فدای سرم. 

4-
فاطمه میگفت: همه میان بهم تسلیت میگن. بگو دیگه بهم تسلیت نگن. بغلش کردم و سرش را بوسیدم و گفتم میگم که دیگه هیشکی بهت تسلیت نگه. خیلی سحت بود. خیلی. به خدا که در توانم نبود و اشک ریختم.

5-
برای همه این روزهای سختی که فقط همه چی را میتونم به شایان بگم. ازش ممنونم. شرایطم یه جوری شده که درمورد جزئیات خیلی نمیتونم با کسی صجبت کنم ولی اون هست. همیشه هم هست. نمیدونم از کجا بلده که انقدر مهربون و خوب باشه ولی کاش منم یاد بگیرم ازش.

6-
هفته دیگه احتمالا بعد از هفتم علی میرم تهران. بعدش یه سر شیراز برای دیدن دکترهای شیراز و بعد از اون خدا میدونه

7-
ببین با بد کسی در افتادی :) و با بد کسی داری شوخی میکنی :) چون من تا تهش میرم. اولش میشینم گریه میکنم و نفسم می بره و پاهام شل میشه از این همه کاری که باید بکنم ولی فقط اولش اینجوریه تو دیدی که همیشه چجوری تا تهش میرم. اینم مثل  همون هاست. حالا تو بیا و بر زمان و مکان بد بیافزا من اونی نیستم که اهمیت میده.

1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب