صدای پرنده ها از حیاط خونه مامانبزرگم میاد. تنها نشستم و بعد از اینکه از صبح داشتیم کار میکردیم که فقط بالا بمونیم و در دسترس باشیم، دارم به این فکر میکنم که این روزها شاید که خاطراتی میشن که بعدا برای هم تعریف میکنیم.
درگیر پارادوکس عجیبی هستم، از حرص بیشتر زندگی کردن لبریزم ولی همین لحظه الان را کمتر زندگی میکنم. کمتر توجه میکنم که همین نفس الان هم که هست، غنیمته.

ش.ش امروز صبح که زنگ زد خیلی نگران بود. دیشب اوضاع خوبی نبوده و ترس و تجربه تلخی داشته. من اون لحظه قلبم درد گرفت که پیشش نبودم و نتونستم آرومش کنم. دلم میخواست فقط دستش را میگرفتم و بهش میگفتم "درست میشه همه چیز". نشد و نتونستم.


برای روزهای ساختن و نامید نشدنی که تو راهه
برای آرامشی که خودمون میسازیمش
برای روزهای روشن آینده