تمام این مدت را اصفهان بودم. موندنم تاثیری نداشت ولی خواستم که باشم. ریموت کار کردم و زیاد کار کردم و اذیت شدم ک فدای سرم.
تمام این مدت گذشت و دلم هروز تنگ تر میشه برای گرفتن دست هاش. 

داشتم از خاکستر بلند میشدم. داشتم دوباره برمیگشتم. پلن سفر  بندر ترکمن را  نهایی کرده بودم. قرار بود حتی اگه سنگ هم از اسمون بیاد بریم و مثل اینکه داره سنگ از اسمون میاد.


تا حالا خبر مرگ نداده بودم  و حالا شد اولین بار. خبر گم شدن و پیدا نشدن. 

خدای من این دیگه چه مصیبتی بود که اومد.


وضعیت ازمایش های بابا دوباره خوب نیست. دکتر فعلا در دسترس نیست و باز منم. باز منم که موندم که چیکار کنم.

بابا شکسته

شوق زندگی ندارن


الان 25 روزه که مامان هم دیگه با گریه میخوابه.


راستش یه کم سخته باور داشته باشی که روزهای بهتری هم میاد ولی میگم یعنی کار دیگه ای هم از دستت برنمیاد.


ش.ش را نمیدونم چطوری باید ازش تشکر کنم که انقدر خوب و مهربون و ساپورتیوه. هربار که باهاش حرف میزنم پاهام دوباره نیرو میگیره که بلند بشم و بجنگم که وا ندم.


غم هست و مصیبت. کاری از دستم نمیاد.

نوبت یه دکتر دیگه گرفتم که تهران خودم  پرونده بابا را ببرم پیشش شاید که چیز دیگه ای بگه.