۶۴ مطلب با موضوع «اغتشاشات یک ذهن معیوب» ثبت شده است

سلام بر 28

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۱۷ فروردين ۰۳
  • ۱۵:۵۶
  • ۰ نظر

1-

میشه روزها و ساعت‌ها از آنچه گذشت و شنید و دید حرف زد،

میشه برای همه اونایی که از پیچ پشت جاده میان درمورد جاده‌‌ای که توش قدم گذاشتن حرف زد،

ولی میگم یعنی تاثیری هم داره؟ چیزی تو تجربه زندگی‌شون تغییر میکنه؟


2-

مرام‌نامه امسال را هم نوشتم. هرسال بعد از تولدم، توی چند خط ویژن و ماموریت و اصول اخلاقی سال را مینویسم. مینیمال، جاه‌طلبانه، متمرکز


3-

تمرکز دارایی ارزشمندیه، اگه سرکار میریم، اگه درس میخونیم، اگه با دیگری وقت میگذرونیم واقعا باید نگاه کرد که چی چقدر در حال خوردن حریصانه تمرکزمونه!


4-

جومه نارنجی رخساره نارنجی به راه مرغاب شدم ز دست نارنجی

دلم تنگه دلم تنگه

خدایا

به شهرم میروم

به شهرم میروم

جنگه خدایا

https://open.spotify.com/track/5oeteenD2ZnHq6UpXk7vBo?si=be1ec5496ecb4c6f


این قسمت: ابله پنداری

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۱۹ اسفند ۰۲
  • ۱۹:۲۴
  • ۰ نظر

گاهی وقت ها فکر میکنم نظام و ساختار فکری ابلهانه ای دارم، این البته تحت تاثیر فیدبک هایی که گهگاه میگیرم هم هست.

متفاوت بودن ارزش هایی که فکر میکنی این دنیا براساس اون بنا شده عامل اصلی این ابله پنداری میشه.

حالا سوال اینجاست که چطوری میتونیم توزیع متناسب تری را از تنوع ارزش ها ایجاد کنیم؟

اینجوری دیگه کسی به نظر کسی ابله به نظر نمیاد. مشکل الان اینجاست که دو قطبی های خیلی متمرکزی تشکیل دادیم و ابله پنداری موج میزنه.


من آوارگی را به جانم خریدم که فارغ بمیرم

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۶ اسفند ۰۲
  • ۱۹:۲۸
  • ۰ نظر

برف که میاد از پنجره خونه، بغل تو نشستم و بیرون را نگاه میکنم، گرم میشم از وجودت، گرم میشم از نگاهت

حالا نیستی ولی ارمان گرشاسبی داره میخونه:


در کنارت زمستان توانی ندارد

آسمان را بگو برف باطل نبارد

سرنوشتم در نگاهت هر لحظه با من رو به رو بود

من آوارگی را به جانم خریدم که فارغ بمیرم

مبادا که در حبس دنیای دیوانه منزل بگیرم

نترس از غرش این زمستان چالاک و باقی

من از تن گذشتم من از جان گذشتم که روحی پذیرد

سرنوشتم در نگاهت هر لحظه با من رو به رو بود

این قسمت: کم عمق

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۱۶ بهمن ۰۲
  • ۱۹:۴۰
  • ۱ نظر

عجب روزهایی شده اسماعیل 

شلوغ و شلوغ و شلوغ و منتظر

5 تا پروژه باحال پیدا کردم که تصمیم دارم این یک ماهه فازشون را بگیرم

پروداکت جدید این هفته بتا تست رفتم و هفته دیگه ایشالا لانچ عمومی

عجب اکوسیستم کوچیکی شده اینجا!

دقت کردی چقدر تو همه چی عمق مون کمه؟ بازار کم عمق، اکوسیستم کم عمق، دانش کم عمق، استعدادهای کم عمق

استرس دارم و هیجان زده ام برای قدم های پیش رو

سلام عزیزم من ادم خوبی نیستم. قهرمان نیستم. هیچ درخور زیبایی ات نیستم

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۱۶ آذر ۰۲
  • ۲۱:۰۸
  • ۲ نظر
دوشنبه شد یکسال که حضور فیزیکی پدرم را کنارم ندارم. 
یکشنبه اومدم پیش مامان و تا فردا صبح را پیش شون هستم. برای خودم اومدم. اومدم که تنها هیچ کدوم نباشیم این روزها را.
چند روز خیلی سختی بهم گذشت. تقریبا فکر کنم 2 بار از خونه بیرون رفتم، مابقی اوقات را یا داشتم کار میکردم یا با مامان و زهرا صحبت میکردیم و یا اپلیکیشن های کوفتی را پر میکردم.
سخت گذشت چون حس میکردم تو اپلای، تو کنار مادر و خواهرم بودن، تو کارم شکست خوردم.
امروز با ش.ش حرف زدیم و من فهمیدم تو اون بعد هم شکست خوردم.
تلفن را قطع کردم و 
گریستم...
برای ناکافی بودن و کامل نبودن خودم گریستم...
برای این همه کم بودن خودم گریستم...
برای این یکسال نبود فیزیک پدرم گریستم؟ اره
 برای نشنیدن نصیحت هاشون، حنده هاشون، شوخی هاشون

احساس تنهایی و ناکافی بودن زیادی میکنم
فکر میکنم تو هر جبهه ای که جنگیدم شکست خوردم
دیگه چیزی نمونده برام 

کیارستمی میگه عشق نتیجه سو تفاهمه

ناامیدم ؟ خیلی
نسبت به موثر بودن ناامیدم
نسبت به درست کردن و ساختن؟ ناامیدم

این شب ها و روزها میگذره؟
اره میگذره ولی تهش چی میمونه از من؟

بابا دلم براتون تنگ شده و نیستی که بگین درست میشه و توکل کن.
بابا دلم برا صداتون تنگ شده. این روزها نیستین و من گم شدم تو این همه نگرانی و دل مشغولی.

اولین صبح اکباتان

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۲۶ خرداد ۰۲
  • ۰۹:۲۶
  • ۰ نظر
اساب کشی به اکباتان تقریبا تموم شد.
امرور صبح اینجا با صدای گنجشک ها بیدار شدم و واقعا دوستش دارم.
دوره جدیدی داره شروع میشه. براش اماده ام؟ اسون خواهد بود؟
نه. قظعا که نه.

ش.ش باعث میشه حس بهتری نسبت به خودم داشته باشم.
قصاوتم نمیکنه اگه تاریک و سرد و افسرده باشم.
با اون که هستم یادم میره چه شکست هایی خوردم.
با اون که هستم شجاع تر و کنجکاو تر و حریص تر به زندگی ام.

چون مایهٔ خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۶ خرداد ۰۲
  • ۱۳:۵۹
  • ۰ نظر

من ادم قدردانی نیستم

من ادم خوبی نیستم

این تقریبا یک ماه پر استرس و پیش بینی نشده گذشت

ولی ته دلم خوشه

ولی ته دلم پر از ارزوهای ریز و درشته

با همه وجودم دارم تلاش میکنم که یکی یکی برسم بهشون

و یکی یکی داره حل میشه

مشکلات دارن پیش میان ولی چیزی گره نمیشه

و اره هنوز هم شعر میخونم عزیزم:


دیده دریا کُنَم و صبر به صحرا فِکَنَم


وَاندر این کار دلِ خویش به دریا فِکَنَم


از دلِ تنگِ گنهکار برآرم آهی


کآتش اندر گُنَهِ آدم و حوا فکنم


مایهٔ خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست


می‌کنم جهد که خود را مگر آنجا فکنم


بِگُشا بندِ قَبا ای مَهِ خورشید کُلاه


تا چو زلفت سَرِ سودا زده در پا فکنم


خورده‌ام تیرِ فلک، باده بده تا سرمست


عُقده در بندِ کَمرتَرکشِ جوزا فکنم


جرعهٔ جام بر این تختِ روان افشانم


غُلغُلِ چنگ در این گنبدِ مینا فکنم


حافظا تکیه بر ایّام چو سهو است و خطا


من چرا عِشرتِ امروز به فردا فکنم

چون یه وقت هایی صدای خورد شدن استخون هام را میشنوم البته که دروغ میگم

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۱۵ فروردين ۰۲
  • ۲۳:۳۱
  • ۱ نظر

روزهای بد میان
روزهای بد ادامه پیدا میکنند
من دوباره توی ضعیف ترین حالت خودم قرار گرفتم.


از عزیز دلم دورم و دلم براش تنگ شده و ای کاش که تهران بودم

خودم انتظار دارم

عزیز دل انتظار داره


کارهای مالیاتی و کارهای خونه مونده و وسط هردو هستم

خودم انتظار دارم

مادر انتظار داره

خواهر انتظار داره

فامیل انتظار داره


کارهای شرکت و این ته اوکیعار مونده و هروز هم کار جدید اضافه میشه

خودم انتظار دارم

تیم لید انتظار داره

تیم انتظار داره

همکار انتظار داره


کمتر با دوستام حرف میزنم و ازشون خبر میگیرم و بهشون اهمیت میدم

خودم انتظار دارم

دوست انتظار داره


شب که میشه حس میکنم کلی کار بیخود انجام دادم و از هر طرف یکی داره دست و پام را میکشه و من همه زورم را دارم میزنم که قلبم هنوز هم تپش داشته باشه.

این روزها و این شب ها تموم میشن و دوباره غرق نور و خوشی میشیم. سیاهی میره.


بعدا نوشت:

ناراحتش کردم با چیزی که میدونم حساسه ولی واقعا عمدی نداشتم توش / ناراحتیش را دیدم و ناراحت شدم وگریه ام گرفت/ پا شدم و رفتم سر کارهای خودم/ خبر داد که گوشیش را زدن / پا شدم و شله زرد درست کردم/ حالا بوی زعفرون پیچیده توی خونه/ نمیتونم تلفن را بردارم و بهش زنگ بزنم/ نمیتونم بهش اس ام اش بدم که قربونت برم/ فعلا فقط دیسکورد هست.

از فاصله گریه تا شله زرد فکرهای تاریک اومدن و گذشتن و توشون غرق نشدم.

ناراحت نیستم، فقط دست خودم نیست خیلی

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۲ بهمن ۰۱
  • ۰۱:۳۲
  • ۰ نظر

چیزی که این روزها دوستش ندارم، نوسان سریع بین خوشحالی و ناراحتیه. نوسان بین بدست آوردن و از دست دادن.

خداحافظی هایی که دوست شون ندارم، ازشون متنفرم ولی ادامه دارن.

زیاد میخوام؟ خودخواهم؟

آره میدونم. چون دوست ندارم کم بخوام.


این روزها وضعیت کارم نامشخص تر از همیشه است، اوضاع احوال روحیم هم به نظر چیز با ثباتی نمیاد.

از وسط های آسمون ، سقوط میکنم به هسته زمین و کنترلی روشون ندارم و این از همه چیز بدتره!

کم کم باید دوباره کنترل کنم این نوسانات را، که آسیب نزنم. به هیچکس آسیب نزنم و اول از همه به خودم.

تلاش برای رد شدن و نشدن

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۷ دی ۰۱
  • ۱۶:۳۰
  • ۰ نظر

1-
روزها میگذرن
اتفاقات جدید پیش میان

کم کم دیگه به بیشتر از دوساعت اینده و فردا و پس فردا فکر میکنی

کم کم روتین سابق را سعی میکنی پیدا کنی و تکرار کنی

همه چی زور میزنه که عادی به نظر برسه

اما

یه چیز خیلی کوچولو سر و کله اش پیدا میشه و همه اون عادی بودن را میریزه بهم و دوباره یادت میاد که نیست دوباره زیر هجوم جای خالیش خورد میشی، له میشی

یه چیز خیلی کوچولو و ساده مثل بوی چای مورد علاقه اش، مثل جایی که همیشه سوئیچ ماشین را میذاشت، مثل نقل قول هایی که بقیه ازش میکنند

به یه چیزهایی دیگه دستت نمیرسه و این عادی نیست و همه اون تلاش ها برای برگشتن به قبل را مسخره میکنه


2-
بزرگ شو مهسا، تو تنها ادمی نیستی که تو این دنیا باباش مرده. کنار بیا باهاش و تمومش کن

3- 
 از لطف بقیه ممنونم (از سرم هم زیاده) ولی از پیام های دلسوزی ادم های دور متنفرم اما خب که چی 

4-
برای بغض های ناگهانی مادرم، ناتوانم

5-
برای خیلی چیزها ناتوانم و گیر کردم و نمیدونم چجوری باید رد شد


1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب