۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

Assistants vs Boss

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۲۵ شهریور ۹۴
  • ۲۱:۰۹
  • ۰ نظر

معاون یا رییس

19سال از عمرم داره میگذره و من کم و بیش دارم خودومو میشناسم و می فهمم چی به چی و اکثر مواقع هم نمی فهمم چی به چیه و میتونم بگم 80%تصمیمات اشتباهیی هم که میگیرم برا اینه و 19%مابقی به خاطر تصمیمات اشتباهیه که عمدا می گیرم (همچین ادم نا متعادلی هستم من:)) و 1%مابقی چیزایی که از دست من خارجه به هرحال...

تو این سال های چیز بزرگی که متوجه اش شدم اینه که من به ذاته مدیر خوبی نیسم ینی اصلا خوب نیسم اما معاون خوبی ام. حرف خیلی ساده ایه اما برا اینکه به همچین نتیجه ای برسم تو موقعیت های زیادی به معنای واقعی کلمه گند زدم و خراب کردم. همه چی برمیگرده به سال ها پیش یعنی دبستان

تو کارهای گروهی و در قالب یه تیمی که تازه تشکیل می شد عملکردم قابل قبول بود و همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه معلم (که واقعا متعقدم واژه معلم برای بعضی هاشون زیادیه.چون معلم کلمه مقدسیه و الکی نیست .مسئولیت بزرگیه) به این نتیجه می رسید که چون عملکرد من تو تیم خوبه من می تونم سرگروه بشم و زهی خیال باطل .درست از لحظه ای که این تصمیم گرفته میشد و همه بچه های تیم هم موافق بودن و خود خرم هم قبول می کردم (خب به هرحال بچه بودم و کیه که تو اون سن دست رد بزنه به میز ریاست:)) گندزدن ها و جو گیری های من نیز اغاز میشد و گندی نبود که زده نشه.این مسله ادامه پیدا کرد و به راهنمایی نیز کشیده شد(بچه های این دوره زمونه چمیدونن راهنمایی چیه که .میگن 7ام و 8ام و اینا ...هعی زنددگی...پیرشدیم رفت.:)) بعدها اوایل دبیرستان که کاری به کسی نداشتما اصن کلا ناسازگار بودم با جو بچه ها و سرم به المپیاد و فعالیت های دیگه بند بود کاری به کسی نداشتما این گندها کمتر پیش میومد تا دوم دبیرستان که من شروع کردم به پرسش به اینکه کی ام چی از جون خودم از این دنیا میخوام. افت تحصیلی شروع شد و من هرروز بیشتر تو این سوال ها غرق میشدم خوب و غلط را امتحان می کردم فارغ از نتیجه نماز خوندن و نخوندن را امتحان می کردم بد بودن خوب بودن را امتحان می کردم بدون ترس از خدایی که سنگ میکنه بدون واهمه از جهنمی که ناخواسته برام ساخته بودن بدون طمع بهشت نیکی میکردم مفهوم خیلی از چیزا برام عوض شد . شروع کردم به خوندن قرآن با دید انتقادی با این دید که ازش ایراد بگیرم و این فکرها وقتی برا درس باقی نمیذاشت . من شروع کردم به شناخت عرفان شروع کردم به شناخت عرفا مولانا ، ابوالخیر،عطار و خیام فقط میخوندم شروع کردم به شناخت علوم مختلف موسیقی های سبک های مختلف از هرگوشه جهان و افت تحصیلی بیشتر و بیشتر انزوا فکری بیشتر و بیشتر ... دو سه باری سعی کردم با دوستام درمورد این دغدغه ها حرف بزنم اما هربار نیشخند ها بود که مثل چکش میخورد تو سر افکارم برا همین میگم انزوا فکری.خیلی چیزا برام معنیشو از دست داد و با خیلی چیزای دیگه اشنا شدم مهم ترین این چیزا بخش های کشف نشده از شخصیت خودم بود همون موقع بود که فهمیدم من هیچوقت مدیر خوبی نبودم اما معاون خوبی بودم یکی از ویژگی هایی که اینو نتیجه داده اینه که من ایده های نامتناهی دارم که بیشتر اوقات به معنای واقعی کلمه مزخرف اند و همیشه یه مدیر باید باشه تا تصمیم بگیره که این ایده عملی بشه یا نه ... بعد از این دیگه با خودم روراست بودم و نپذیرفتم که تو پروژه ها مدیر یا سرگروه باشم و خواستم که معاون باشم و مفید باشم :) 

پ.ن: همیشه نقش های مکمل فیلم ها برام بهتر از نقش اول بودن :)) 

I am not perfect but I keep trying

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۱۲ شهریور ۹۴
  • ۲۲:۵۶
  • ۰ نظر

چو تخته پاره بر موج گهی روم به ساحل.

گهی نشسته بر گل.

گهی روم به اعماق.

گهی به اوج امواج.

گهی از این دیار دور .

گهی به خانه نزدیک 

و فقط گاهی میشود که نیستم هر انچه که باید نیستم ...


کیش دونفر

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۱۲ شهریور ۹۴
  • ۲۲:۲۹
  • ۱ نظر

سکانس اول:

لوکیشن: سه راه حکیم نظامی-ابتدای خیابان حکیم نظامی
صبح ساعت 7. درررررواز تهران 2نفررر.خانم درواز تهران.اقا درواز تهران .درررررواز شیراز 1نفرررر. دو تومن میشه.بفرمایید.خدا بده برکت 
سکانس دوم:

لوکیشن: فرودگاه اصفهان-سالن پرواز

.ایرپورت.خود جناب در ذهن ها متشخص خلبان.کییییییش .کیییییش.کیش جا نمونی.خانم شما مگه کیش نمیری .پس چرا نمیای .من :|||.کییییش دونفر مونده.اقا کییییش.رفتیمااااا.نبووووود.

هردو متعلق به سیستم حمل و نقل اند و هردو پی مسافر .هردو مشتاقانه منتظرند تا مسافر بار بزنند و به مقصد برسانند و خدا بده برکتی بگویند و ما گاهی آن مسافرانی هستیم که جا مانده ایم گاه از روی عمد و گاه از روی اجبار اما به هرحال شوفر سفرش را رفته است. 
و الان که این کلمه ها را مینویسم به یاد وسوسه های صبگاهی در راه دانشگاه و درواز تهران می افتم که تاکسی ها صف کشیده اند و مدام میگویند تهرااان.تهرراااان.و من هربار که.از کنار انها میگذرم وسوسه ای در گوشه ای از ذهنم نجوا میکند که سوار شو و برو برو فقط برو مقصد مهم نیست اصلا سوار شو برو رسیدی دوباره سوار شو و برگرد 
ذات حرکت است که وسوسه میکند ..رفتن و اکتشاف .رفتن در موقعیت های تازه قرار گرفتن.رفتن و فقط رفتن .رفتن نه برای انکه برسی.بلکه برای صرف فعل رفتن که میروم .میروی.میرود.میرویم.میروید.میروند.که این رفتن هاست که ادمی را می سازد که گاه حل چالش های رفتن خود سمباده ای است که جلایت می دهد و این تعالی که از رفتن حاصل آید حکما از سکون بدست نمی آید که سکون رخوت و عادت می اورد .عاداتی که به زمین و زمینیان عادتت می دهند. و اما شوفر خوب می داند و خوب میشناسد ذات رفتن را .که می داند ماندن بی وفاست که دل نمی بندد به ماندن ها . باید تمرین کنم که بخشی از وجودم را شوفر تربیت کنم که بیاموزمش دل نبندد که یاد بگیرد " هوالبقا"


حال نوشت این دوران تابستون

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۳ شهریور ۹۴
  • ۲۲:۱۹
  • ۱ نظر
و تابستانی که دارد به انتها می رسد و سفری که در پیش است و از سعادتمان است که عازمیم و طلبیده اند این بنده را ... سفری که خیللللییی اتفاقی افتاده تو ایام ولادت علی بن موسی الرضا به مقصد مشهد ...سفری که در انتخاب تاریخ آن حتی به تقویم هم نگاه نکردیم و بلیت هایی که در این روزها گیر آمده و سفری که باور میکنم مقدماتش را خودش مهیا کرده و این ینی سروپا گناهی را طلبیده که توبه کند دعوتش کرده که انسان شود خودش خواسته مرا که بفهمم هنوز هم میشود امیدوار بود که همه جور رفاقت میکند و بی معرفتی میبیند و چه می توان گفت به این همه لطف...
پ.ن: بیشتر میرم به سمت روزمره نویسی البته سعی ام بر این است که پست غیر از روزمره هم داشته باشم اما به نظرم گاهی ثبت وقایع زندگی ام هم خالی از لطف نباشد که این حافظه مان بسی خر است بسی چیز ها و اتفاقات ریز و قشنگ زندگی را فراموش میکند
1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب