۷ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

رفتن کوه حلاوته

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۳۰ آذر ۹۶
  • ۲۱:۵۵
  • ۴ نظر


از ورزشگاه که دم پل بزرگمهره پیچیدم تو ابتدای مادی نیاصرم و هندزفری به گوش تا اردیبهشت را پیاده رفتم.رفتن حکایت غریبیه.چه دلبری میکرد مادی نیاصرم تو این اخرین روز پاییز . من بودم و "ایه های عاشقانه" علیرضا عصار و جوجه هایی که یکی یکی اخر پاییز شمردم. شمردم که رسیدم به این که هیچی نیست تو جواب " عمرک فیما أفنیتَه" بدم ;که شرمندگی قطره قطره از چشم هام پایین اومد . سرمو انداختم پایین زیر یه پرچم"باز این چه شورش است که در خلق ادم است/باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است" باقی مونده از محرم دم خیابون عافیت ,ایستادم . نه پای رفتن داشتم نه تاب موندن. رفتن اما باز مثل همیشه غالب شد . رفتن حکایت غریبیه. 

آه کردم چون رسن شد آه من
گشت آویزان اندر چاه من
آن رسن بگرفتم و بیرون شدم
شاد و زفت و فربه و گلگونشدم
در بن چاهی همی بودم نگون
در دو عالم نمی‌گنجم کنون

از پاسخ میمانم:(

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۲۸ آذر ۹۶
  • ۰۰:۰۱
  • ۱ نظر

عمرک فیما أفنیتَه


اب اناره مزه طالبی میداد://

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۲۷ آذر ۹۶
  • ۱۹:۳۳
  • ۰ نظر

حاصل یه روز کلاس پیچوندن و نرفتن سرکلاس الک صنعتی و کنترل دیجی شد 60 تومن . 

گریز از جَو مرده و نمره و کاغذبازی های دانشگاه و پناه اوردن به اون نشاط و ذوق و آرمان خواهی و بلند پروازیِ کلاس نهمی های گوگولی مدرسه:))) 

با 36500 کنکور اسم نوشتم اونم برق نه!! با 8تومن رفتم سینما قاتل اهلی دیدم! با 3تومن آب انار خوردم:) بقیشو گذاشتم کنار برای کتاب ریاضی اون بچه هه دم سی و سه پل . امیدوارم یادم نره:/

کلاس خوب بود. خوب تر از اونی که فکرشو میکردم . برگشت به مدرسه خوب بود و خوب. 

قاتل اهلی متوسط بود! 

و آشوب هنوز ادامه داره.. تو کلاس خالی نشسته بودم و داشتم به همه اون چیزهای کمی که درباره تئوری اشوب میدونستم فک میکردم و ...

خلاصه که آتش در نیستان و خلاص ...

فرزند جدید

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۲۴ آذر ۹۶
  • ۱۳:۲۸
  • ۲ نظر

در من شترگاوپلنگ جدیدی زاییده شده که افسار زندگی و افکار و احوال را بر سُم گرفته. احوالات ِ رفتن و ماندن . ارشد و کار . کاروپژوهش و یا و یا و یا.... 

اوضاع قاراش میشی است. از طرفی دلم میگوید بخارایِ من ایلِ من . از ان طرف اما جاه طلبی وارمان خواهی پدر از روزگارم دراورده. یک نفر عاقل و بالغ و شیخ و حکیم هم یافت می نشود که بشود دور از قضاوت و نصیحت با او مشورت کرد.

پس فعلا مجبورم این شترگاوپلنگ را بزرگ کنم تا ببینم هنگام بلوغش کدام بر دیگری غلبه میکند و باز چه زاید .

نشاید که نامش نهند ویکِند:/

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۱۰ آذر ۹۶
  • ۱۸:۵۰
  • ۰ نظر

وقتی مربی سخت میگیره . تایم جابجا نمیکنه و حتی دوتا سانس میذاره برا سه شنبه و مجبور میشم که سفرهفته بعد را کنسل کنم. به خودم میگم امیدوار باش که بهترین اتفاق بیوفته ولی برای بدترین اماده باش. یک خوشبینیِ بدبینانه.

میریم که داشته باشیم یک اخر هفته کسالت بار در شهر آکنده از دود و غبار .

این قسمت : دین ادامسی

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۳ آذر ۹۶
  • ۱۸:۱۶
  • ۱ نظر
شیخ گفت :
این دین دیگر دین ادامسی است. ینی لق لقه دهانت است از مزه که افتاد مقصدش سطل اشغال است .
[ من در خود فرو رفتم:/]
چراغ را خاموش کردم . grinko پِلی کردم و به ایینه ای که شیخ برایم ساخته بود نگاه کردم خواستم بشکنمش. خواستم از دستش فرار کنم. اما فرار از کی؟ خودم؟
به جمعه فکر کردم . به جمعه هفته قبل . به جمعه دو هفته بعد. به همه جمعه هایی که نیامد . بعد یک فکر سردی دوید زیر پوستم " نکند جمعه های بعدی هم نیاید. اصلا بیاید که چه بشود ؟ مایی که حتی منتظرش نیستیم " بعد غروب شد . بلند شدم تمام افکار سردم را اویزان جالباسی کردم و ژاکت پوشیدم و چایی گذاشتم . بعد فکر کردم خب لااقل ایینه داشتن بهتر از نداشتنش است. حتی اگه تصویر ناخوشایند افکارت را ببینی اما حداقل این رهایی از جهل مرکب است. :) 

غرب یا جنوب ؟ شایدم حتی جنوب غربی

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۱ آذر ۹۶
  • ۲۳:۳۹
  • ۰ نظر
از خیلی وقت پیش . از خیلی خیلی خیلی وقت پیش برنامه چابهار را گذاشته بودم برای بین دو ترم حالا اما یارِ گرمابه و گلستان میخواد بره فرانسه و اون یکی یارِ کوه میخواد بره کرمانشاه و فعالیت جهادی و معلمی و مدرسه و خلاصه بازسازی اوضاع در حد توان (با یکی دیگه از بچه ها که اون خودش کورده و بر اوضاع منطقه واقف) 
حالا من میمونم و تصمیم به رفتن تنهایی به چابهار و یا سرکردن تو غرب . :/
سلطان جهان به چنین روز به گِل است://

1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب