۲۴ مطلب با موضوع «مکتب الاکابر» ثبت شده است

بده بستان

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۲۲ آذر ۹۷
  • ۱۱:۵۴
  • ۱ نظر

بزرگترین درسی که مهندسی به من داده : «هیچ شرایط ایده آلی وجود ندارد!»

هرجا به سمت بهبود یکی از شرایط پیش بریم؛ حتما پارامتر دیگری به سمت بدتر شدن میرود.

مثال : 

_برای داشتن نسبت سیگنال به نویز بالا(SNR) باید در فرستنده توان اتلافی حامل را بالا برد.

_برای داشتن زمان نشست کمتر و سرعت بیشتر در کنترل یک سیستم باید سیستم بتواند میزان فراجهش بالاتر را تحمل کند.

_برای داشتن گشتاور بالاتر مجبوریم که حجم موتور را افزایش دهیم.

بزرگترین نگاه مهندسی که تا الان کسب کرده‌ام، یک شک و سوءظن نسبت به هرچیز مثبتی است که رخ میدهد. با هر اتفاق مثبت، سعی میکنم نگاهم را برگرداندم و ببینم چه چیزی پشت سرم در حال خراب شدن است.

Trade off

همان قانون سوم نیوتن 

تا چیزی را از دست ندهی، چیزی بدست نمی‌آوری


به بهبود‌‌ها باید شک کرد، هزینه‌ها را باید شناخت.


درد تویی و درمان هم

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۲۹ آبان ۹۷
  • ۱۸:۳۱
  • ۰ نظر

سخنرانی نامجو در UBC را که دیدم؛ آنقدر زاویه نگاهش به موضوع برایم جذاب بود که وسوسه شدم یک مقاله بنویسم به همین سبک با عنوان «در رد و تمنای صنعتی»، صنعتی اینجا مجاز از دانشگاه لعنتی مان است که حسم  نسبت به این لعنتی صنعتی اصفهان، عشق و نفرت توامان است.

پی نوشت1: اگر فرصت یک ساعت و 10دقیقه، یاوه شنیدن و لذت بردن پیدا کردید، با جستجوی عنوان مقاله «در رد و تمنای نوستالژی» در یوتیوب میتوانید پیدایش کنید.

پی نوشت 2: متن پر است از اطناب و شیطنت های شاعرانه که از اندوه قضیه بکاهد و یک جاهایی به نظرم اصلا ناقص می آمد ولی خب نامجو است دیگر.


hey teacher!

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۲۳ آبان ۹۷
  • ۲۱:۰۷
  • ۱ نظر

" عقیده شما در بهترین حالت، تنها یکی از عقیده های خوب است و روش زندگی شما بازهم در بهترین حالت تنها یکی از روش های زندگی خوب از نظر خود شماست؛ پس عقایدتان و نصیحت های در باب آداب زندگانی را برای خودتان نگه دارید و یا حداقل برای مستمعین علاقه مندتان. من علاقه چندانی به شندینش ندارم. "

این حرف های بالا را هزاربار با خودم مرور کرده ام و هیچوقت شهامت گفتنشان را نداشته ام.  همه اینها را هزاربار نشخوار کردم و قورت دادم ؛ در هر کلاسی که استادش بالای منبر میرود و با نگاه از بالا به پایین اراجیفی را بهم میبافد و بعد نگاه سراسر تاسف باری به همه میکند و میگوید ما فلان بودیم شما بیسار نیستید و ما چنان کردیم و انقلاب کرذیم و جنگ رفتیم و شما متعهد و مسئولیت پذیر نیستید وغیره

من نمیتوانم بفهمم که چطور شما با این همه تجربه، هنوز خود را بهترین عالم میدانید و 30 نفر دانشجوی کلاس را میخواهید ترغیب کنید که همچون شما فکر کنند؟ من حتی نمیفهمم چرا همه این حرف ها را به کلاس درس مهندسی میکشانید؟ 
من درس های " ادم بودن" م را از جای دیگر میگیرم. من دنبال درس های " انسان شدن" م در دانشگاه نمیگردم. خیلی وقت است که دانشگاه تبدیل شده است به یک بنگاه اقتصادی و منتظرم شما این را بفهمید.

اهنگ های پینک فلوید را احتمالا شنیده اید. در باب این پست اما دوباره بشنویم: another brick in the wall part2 



دریافت

بستنی جرقه ای کاله را تازه کشف کردم

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۲۷ ارديبهشت ۹۷
  • ۲۳:۲۹
  • ۱ نظر

مهسا یک مدت است که تیر و کمانش را به پشت انداخته و سپر به دست مسیر را طی می کند. مهسا از جنگ های بیهوده خسته شده بود ، هنوز هم خسته است، هنوز هم حتی از دیدن جنگ های بی انتهای اطرافیانش با هر چیز کوچکی خسته است.

مهسا یک زمانی داشت خودش را به هر دری میکوبید و به معنای واقعی کلمه خودش را رنده میکرد تا در یکی از دوره های کاراموزی چرت ناسا ( که یه چیزی بود در حد کاشتن یک هویج !) حضور بهم برساند ولی بعد کم کم دنیایش بزرگ تر شد ، کم کم از خیلی از اسم ها و شو های تبلیغاتی اعلام برائت کرد.

مهسا حالا لذت هایش خلاصه شده اند در اینکه می اید مینشیند یک بازی شبیه ساز پرواز باز میکند و غرق میشود در کنترل پرواز و فرود یک فالکون نمیدانم چند بر روی نمیدانم کدام جرم مسیه ! 

مهسا حالا خسته که میشود ، صدای آ شیخ جوادی را می اندازد در هدفونش و به طعم بستنی جدیدی که کشف کرده فکرمیکند.

من خوب میدانم سباستین که این مهسا همان مهسای 93 نیست! 
مهسای 93 امده بود دنیا را تغییر دهد ، امده بود با همه بجنگد ،

 و مهسای الان درگیر انقلاب های دورنی خود است و جنگ های بیرونی اش را به صفر رسانده.

بهانه نوشت: بهانه همه اینها جشن فارغ التحصیلی است !

بزرگوار از شعور و عقل درستی برخوردار نبود

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۱۰ فروردين ۹۷
  • ۰۰:۵۰
  • ۰ نظر

مثلا دیگه اینجوریم نباشه که از مِهر رو پروژه کارشناسی در حال دویدن و کارکردن چون سگ خونه مادربزرگه( هاپوکومار بود؟ چی بود اسمش؟) باشید ، هزارو یک راه بن بست را رفته باشید و برگشته باشید و بعد حالا وسط این تعطیلات بشینید تاااازه پروپوزال پروژه را بنویسید( اونم تنها به اجبار اینکه اخرین مهلت تحویلش به معاون اموزشی دانشکده ، 15ام است!!!) و در پی پر کردن موارد پروپوزال با خودتون بگید :" پروپوزال مثل فیلمنامه میمونه و تو چیجوری داشتی بدون فیلمنامه ، فیلم میساختی ؟!!"


من فیلمسازی بودم که کادر های جذاب و گیرایی را با دوربینش شکار میکرد و بعد در محله تدوین در گِل میماند.



داستان سگ های سیاه به روایت یک ساکسیفونیست که سنجابی در زوریخ را دنبال میکند

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۲۱ اسفند ۹۶
  • ۱۵:۰۰
  • ۴ نظر

الان که دارم اینا را مینویسم سباستین ، میتونی منو تصور کنی که دست چپم از ساعد دچار شکستگی شده و پای چپم هم از قوزک دچار شکستگی شده و من به سختی دارم خودم را از یه تپه ی پر از درخت کاج میکشم بالا تا برسم به این صدای آبی که میشنوم .

 

سکانس اول:

یک مهسای جینگول مستون در منتهی الیه چپ اتاقش نشسته ، یک فایل ورد باز میکند به نیت نوشتن رزومه اش. چند سایتی را بالا و پایین میکند ، نکات لازم برای صادقانه و صریح نوشتن رزومه را درمیابد. در نهایت یک رزومه نه چندان خفن(!) و در حد همین بضاعتی که دارد مینویسد.

 

سکانس دوم:

 سگ سیاه افسردگی شماره 1 در پشت یک درخت کاج تنومند ، مترصد فرصت است تا بر شخصیت اصلی داستان ( و قهرمان یکه تاز ، آن مهسای والا و بلند مرتبه!) حمله ور شود.

 

سکانس سوم:

یک مهسای نه خیلی جینگول مستون وارد آدرس 4 پوزیشنی که مدتی است زیر نظر گرفته میشود تا رزومه خودش را اپلای کند و بعد در ابرها جفتک پران به شادی و نشاط بپردازد ( فارغ از نتیجه نهایی ریجکت شدن !) در همین لحظه حساس است که سگ سیاه افسردگی شماره 1( که بنابر طولانی بودن اسمش ،زین پس او را حشمت مینامیم) بر او حمله ور میشود و شخصیت اصلی داستان اینجاست که در مقابل جملات حشمت مبنی بر اینکه : 4سال از عمرت شده این 1 صفحه آ4 بدرد نخور و پر از چیزهای مختلف و بدرنخور، الان افتادی مردی، رزومه این 21 سالت توش چیه؟ و بعد در پس زمینه ،صدای عارف گونه ای را میشنویم که بااا حوصله زمزمه میکند" مزرع سبزفلک دیدم و داس مه نو/ یادم از کشته خویش امد و هنگام دِرو" و بعد اکو میشود در فضا : دِرو  دِرو   دِروووو

 

حشمت که دیگر ضربه هایش را زده ، آرام از صحنه دور میشود و شخصیت اصلی داستان را در تنهایی خود رها میکند و در فضای غروب مانند دور میشود.

 

مهسای حشمت زده(!) ­­این بار در سرگردانی و بهت و حیرت ناشی از حمله درحال از این سو به آن سو رفتن است... 

 

سکانس چهارم:

فضای غروب و برف و تپه هایی از جنگل های کاج، مهسای حشمت زده سرگردان

و این بار سگ سیاه افسردگی شماره 2( که به دلیل اختصار در نام، او را کیومرث مینامیم) خیلی گرگ وار و خیلی ارام نزدیک میشود نگاهی به سرتاپای مهسا میکند ، خنده ای میکند و این بار این صدای عارف گونه بااا حوصله زمزمه میکند: موتیویشن لتر ،لتتتررر، لتتتر ، لتتر

کیومرث که 10 سالی از حشمت بزرگتر میزند ، ارام تر راه میرود و جملاتی بیان میکند مبنی بر اینکه: انگیزه نامه! تو اصلا تا به حال شوق به کجا داشته ای؟ جز این بوده که شوقت به این خاک و به این دنیا بوده؟ جز این بوده که انقدر سرگرم لذت های خاکی شدی که آسمانت محدود شد به سقف ها و ستاره هایت نزول کرده به چلچراغ ها. حالا انگیزه نامه چه میخواهی بنویسی؟

 

سکانس پنجم:

شخصیت اصلی داستان را داریم با یک دست و یک پای مجروح که سعی دارد خود را از تپه ای بالا بکشد به شوق یک صدای آب واهی! که نه تنها آبی در کار نیست بلکه این توهمات وی است که او را در این جنگل سرد و بی حاصل سردرگم کرده است.

 

عنوان نوشت: عنوان تقلید از نمایشنامه ای است به اسم: داستان خرس های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد، نوشته : ماتئی ویسنی‌یک


پ.ن: چه استعارات که در این متن نهفته است!

یه وقت هایی حواسمون به مهدی بازرگان کرواتی های انقلاب هم باشه

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۱۵ اسفند ۹۶
  • ۱۶:۳۷
  • ۸ نظر

ترم 2یا 3بودم که برای ثبت نام رفتم. یه دختری شماره موبایلم را گرفت یه چندتا سوال درباره رشته ام و اینکه خوابگاهی ام یا اصفهانی ازم کرد و بعد گفت سخنرانی و جلسه داشتیم بت خبر میدم. من اما صادقانه و صریح گفتم که برای کار داوطلبانه تو اردوهای جهادی اومدم. یه نگاهی به من کرد یه نگاهی به مقنعه وسط سرم و بعد نمیدونم این شرایط من ورودی کدوم تابع تو مغزش بود که خروجیش شد یه جواب سربالا و دست به سر کردن من. یه مدت که گذشت هی این دختر را تو اتوبوس های دروازه تهران و جاهای مختلف دانشگاه میدیدم،کشاورزی میخوند. خیلی با خودم حرف زدم که دیگه ازش دلگیر نباشم و اینم مثل رفتار متعصب بچه های انجمن اسلامی تا حدودی فراموش کنم.

ترم پیش که شین داشت برام تعریف میکرد که اونم رفته جهاد و به اونم با یه نگاه از بالا به پایین و یه نگاه مسلمان به کافر گونه ، جواب سربالا دادند؛ دیگه واقعا برام توجیه پذیر نبود. این دیگه اشتباه و قضاوت یه نفر نبوده این دیگه میشه قضاوت یک سیستم که اینجوری مریضه! 

بعد از همون اردوی جهادی خیلی اتفاقی گزارشی که یکی از مدرس ها نوشته بود رسید دستم. 

منی که با حداقل 6تا برنامه پژوهشی و اموزشی که رو فلش اماده کرده بودم که تو مصاحبه تو دفتر جهاد اگه ازم خواستن ارائه بدم و با کلی ایده رفته بودم و خودمو برای یه مصاحبه اماده کرده بودم ؛ خیلی راحت با یه قضاوت از روی مقنعه رد شدم. و حالا گزارشی را میخوندم  از کسی که رفته بود فقط از روی حس متعفن ترحم. فقط از روی حس دلسوزی و گزارشش پر بود از کیسه هایی که دوخته بود برای ثواب اخروی! 

و من فقط 2هفته روی کلامم کار میکردم که رنگی از ترحم و نگاه شهری به روستایی توش نباشه. 

کاش انقدر مرزبندی نمیکردیم. 

کاش همون جمله اخر وبلاگ هبوط تو پست موقت قبلیش که: عقده هایمان با عقایدمان درهم تنیده نشود!

- بهونه نوشتن اینا ،پوستر بزرگی بود که جهاد برای اردوی این ترمش زده بود دم تالار !


از این دایجستیو ها که یه طرفش کاکائوعه

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۹ اسفند ۹۶
  • ۱۹:۴۲
  • ۰ نظر

یه سبک زندگی هم هست که تا 7 و8 شب تو دانشکده میمونی و پروژه میزنی ،ناهارم دایجستیو میخوری، حین پروژه هم این rock و folk های بهشتی است که در گوشت نجوا میکنند ...

 

ریشه یابی نوشت:

از عاقبت حشرونشر زیاد با کامپیوتری جماعت!

 

 


دریافت

 

اهنگ نوشت : mark eliyahu

یه نوازنده کمانچه اسرائیلی هست چندوقتیه کارهاشو گوش میدم:) البته که به جایگاه آن نجواهای کیهان کلهر و آن زلف های نقره فام که بر باد میدهد نمیرسد ولی خب درجایگاه دوم!

 

وقتی از "از صبح تا بوق سگ در دانشگاه ماندن" حرف میزنیم از چه حرف میزنیم

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۶ بهمن ۹۶
  • ۱۸:۲۱
  • ۱ نظر

ای مهسا ای خودم*

بهت توصیه میکنم که جوگیر نشی و بری پروژه اضافه با یه استاد برداری

یا اگه برمیداری با یه استاد باسواد برداری، بازم اگه اینکارو نکردی، هم گروهی های خوبی انتخاب کنی، بازم اگه اینکارو نکردی در اوقات فراغتت کمتر فیلم ببینی و بیشتر به امور پروژه بپردازی، بازم اگه اینکارو نکردی، حداقل نزدیک دد لاین ، شب ها کمتر بخوابی و به امور پروژه بپردازی، بازم اگه اینکارونکردی ، تبریک میگم بهت تو نه تنها در گِل مانده ای بلکه در گِل دفن شده ای .

وی درنهایت whatever it takes از imagine dragons پلی میکند و به خانه رهسپار میشود.

*: با رعایت حق کپی رایت برای وبلاگ عقاید یک رامین و این مدل پست هایش

عنوان هم تقلیدی است از عنوان کتاب موراکامی به نام " وقتی از دو حرف میزنم از چه حرف میزنم" 


نامه ای به فرزند بند523

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۲۶ دی ۹۶
  • ۱۸:۱۵
  • ۰ نظر

فرزندم به خاطر بسپار :

یکی از مزایای شب امتحانی درس خوندن اینه که با بالاترین gain ممکن درس میخونی. این یکی از مهارت های بقا است که باید طی سالیانی که درس میخونی حتما پیداش کنی. حتما تا الان 213 بار برات توضیح دادم که با بالابردن بهره برای رسیدن به سرعت بالا ، درصد فراجهش هم بالا میره. حتما تا حالا 123بار تریدآف بین سرعت و فراجهش را گفتم و بعدش برات توضیح دادم که برای ایده ال کردن یکی از مشخصه هات حتما یه چیزی یه جای دیگه خراب میشه و باید بهاش را بپردازی.حتما این ها را برات گفتم برای همین دیگه بهش اشاره نمیکنم:)

کنار همه اینها تو باید بلد باشی که خیلی به موقع سوئیچ کنی رو gain بالا و مثلا برای تموم کردن یه کتاب چرت376صفحه ای ،هرچی میتونی ازش بکشی بیرون و تمومش کنی.یکی از فانکشن هایی که به مغزت اضافه میشه تو مود gain بالا اینه که دیدگاهت تبدیل میشه به یه موتور انتقادگر و تحلیل گر اما نه با توان بالا.

سخن اخر از این بند:

درسته که مهارت gain بالا درس خوندن را باید یادبگیری ولی یادت باشه که همه درس خوشگل ها و عمیق ها و گوگولی ها ( مثل احتمال مهندسی و سیگنالو...) را فدای یاد گرفتن این مهارت نکنی که " خسر الدنیا و الاخرت " میشی :))) 

مثلا میتونی این مهارت را رو درس چرت های دانشکدتون که استادش گیر کرده تو قرن 19 اجرا کنی:)

1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب