۳ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

We will see

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۱۹ فروردين ۰۱
  • ۲۱:۴۴
  • ۲ نظر

فردا اولین روز کار تو شرکت جدیده، همزمان هم استرس دارم هم هیجان و امیدوارم که توی هفته اول کم سوتی بدم، زیاد گوش بدم، کمتر و "به جا" حرف بزنم. خلاقیتم را غلاف نکنم و سعی کنم یه سری چیز را برای خودم به چالش بکشم و توی نوت هایNotion بنویسم و بعدا ازشون استفاده کنم.
برای خفن بودن عجله نکنم و صبر و مهربون بودن و خلاق بودن درکنارهم را بیشتر تمرین کنم.

فازش را زیاد میگیرم

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۱۹ فروردين ۰۱
  • ۱۶:۱۱
  • ۰ نظر

1-

از این پسره ش.ش خوشم میاد به قول این بچه تو مهمونی، باش حال میکنم. یه حس امن و مطمئنی بهم میده، با سرعت بی نهایت میتونم پیشش چرت و پرت بگم و اون قضاوتم نکنه، از کشف کردنش خوشم میاد از اینکه هرچیزی میشه یه بهونه ای پیدا میکنم و میرم باهاش حرف میزنم، حس خوبی دارم. نمیدونم حس متقابلی هست یا نه ولی اونم ایگنور نمیکنه و چرت و پرت را ادامه میده :) تو نوت گوشیم یه متن براش نوشتم و شاید همین روزها ازش بپرسم که آیا حس متقابلی داره یا فقط یه دوستی معمولیه ( ریسکش بالاست، هیجان داره ولی یادگرفتم که با احساساتم و آدم ها صادق و رک باشم، کمتر انرژی میگیره و پرفورمنس بالاتری داره تو این روزها که همه سرمون شلوغه کمتر وقت و انرژی هم دیگه را تلف کنیم.)

2-

زهرا و امیر علی ( خواهرم و شوهر خواهرم) فوق العاده ان. یه تیم عالی. اونا کار میکنن ( کار واقعی که به جامعه کمک میکنه)، خونه و زندگی مشترک را هندل میکنن، به خانواده هاشون اهمیت میدن ( با تمام قوانین و پالیسی هایی که برای خودشون دارن) به سلامت خانواده هاشون اهمیت میدن، جزئیات ریز زندگی آدم های اطراف شون را میدونن و نسبت به اونها واکنش نشون میدن. زهرا حواسش خیلی به مامان و بابا هست. بهش افتخار میکنم. بیستر از خودم دوستش دارم.


3-

زهرا برا مامان 7 اردیبهشت نوبت دکتر گرفته و من هربار میخوام زنگ بزنم مامان اینا بغضم میگیره و کلی با خودم کلنجار میرم تا نقاب خوشحالی بزنم و باهاشون صحبت کنم و بهشون انرژی مثبت بدم و بگم همه چی خوبه در صورتی که دارم له میشم زیر خروارها کار و درس و پروژه و هیچ ایده ای ندارم دارم با زندگیم چیکار میکنم.


4-

البته اشکالی هم نداره که نمیدونم دارم چیکار میکنم با زندگیم بذار ببینیم چی میشه. بذار دوباره بدو ام و نفسم به شماره بیوفته و ضربان قلبم را حس کنم، گردش دیوانه وار خون را تو مغزم و پاهام حس کم، هیجان آدرنالین را دوباره حس کنم.


5-

یه جوری شده که انگار از تجربه کردن های متوالی شرایط دیوانه وار بیشتر خوشم میاد و بیشتر تکرارش میکنم. بد که نیست؟ نه؟ 
چون:

 "ما چیزی برای ازدست دادن نداریم مگر طرز فکرمون"

برای گذشتن و رفتن پیوسته

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۳ فروردين ۰۱
  • ۲۱:۵۲
  • ۲ نظر

1-

1400  را با تصمیم ترک تیم دوست داشتنی تموم کردم. میدونی قضیه سر اینه که تو این زمان و مکانی که وایسادی داری چه ارزشی خلق میکنی؟
احساس تعلق نکردن به پروداکشنی که روش کار میکردم هرروز فرسوده ترم میکرد.
ش.ش که این دو ماه ( فکر میکنم دو ماه شده باشه) زیاد باهم گپ زدیم، گفت مهسا معلومه که خوشحال نیستی. تاثیر کار یا پروسه های مزخرف مون نبود، تاثیر ریجکت ها هم نبود من فقط هیچ معنی و مفهومی برای کارم پیدا نمیکردم تاثیر کارم تو جامعه ناچیز بود و با وضعیت سال آینده ناچیزتر میشد، مصاحبه ای که برای فان رفته بودم خوب پیش رفت و آفر اومد و بعد تیر خلاص را خوردم و استعفا زدم و افر را قبول کردم و 20 فروردین تیم جدید و کار جدید را تجربه میکنم.

2-
این چندوقت با ش.ش زیاد گپ زدم، بچه دوست داشتنیه و مغز قشنگی داره تقریبا به تمام اراجیف من گوش میده و لازم نیست وقتی هیجانزده میشم و تند صحبت میکنم چیزی را دوباره براش توضیح بدم چون همه را فهمیده :)))) 

3-
برای بچه ها خیلی دلم تنگ میشه، برای قهوه خوردن با الهه و مورتال بازی کردن با کوثر و سیگار کشیدن با پویان و مهیار و گپ زدن با ش.ش و صحبت ها و بازی گوشی هامون با تیم رباتیک. از همه این آدم ها خیلی زندگی یاد گرفتم و بی نهایت ازشون ممنونم. میدونم که دیگه قراره کمتر ببینمشون و از همین الان دلم تنگه براشون :(

4-
تغییر درد داره ولی تغییر رشد داره
No pain, No gain


5-

مامان وضعیت قلبش پایدار نیست، کمتر میخنده، بیشتر ناراحته و ریتم صحبت کردنش هم نامرتب شده و هیچ کاری از دستم برنمیاد جز اینکه بغلش کنم 

اون بیرون هرکاری از دستت برمیاد و پیش میری به اینجا که میرسی هیچ


1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب