۶ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

برای عطش زندگی

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۲۹ دی ۰۱
  • ۲۲:۱۸
  • ۱ نظر

اتفاق ها می افتند، غم بزرگ میاد، خشم بزرگ میاد، ناتوانی عظیم میاد سراغت، اما بعد میگذره و میبینی، سرخوشی بزرگ اومده، شیرینی های لذت بخشی را تجربه کردی، عطشت برای هر لحظه لذت بردن از این فرصت کوتاهی که داری هزار برابر شده، دیگه سر موضوعات کمتری ناراحت میشی و استرس میگیری، خورشید به حرکتش ادامه داده، روزها شب شده و بعد از تاریکی ها دوباره سحر اومده، همه چیز یا شاید بهتر بگیم همه چیز به غیر از یک چیز ادامه پیدا کرده و منتظر نمونده.

می‌خوام بگم هرچقدر مرگ بی رحمانه میاد و ازت نمی‌پرسه و میگیره و میبره، همون قدر زندگی و عشق میاد و ازت نمی‌پرسه و پیش می‌ره و با خوشی هاش غافلگیرت می‌کنه. تجربه لحظاتی که فکرش را هم نمی‌کردی که چقدر می‌تونه خوب باشه.

من نمی‌دونم چی میخواد بشه، من دیگه حالا اصرار به یه سری نتیجه ها هم نمیکنم، فقط بیشتر و عمیق تر شیرجه میزنم تو جریان زندگی، چون حیفه، کمه، خیلی زود دیگه دستت به هیچی نمی‌رسه.


چطوری هنوز راه میرم و سرپام؟

چون دیگه بدتر از این چی میخواد بشه، بذار که بریم و ببینیم.



دوست داشتن و عشق نفس به نفس داره باهام میاد و نمی‌خوام از دستش بدم، حالا هرچی که میخواد بشه.


شایان، خانواده ای که باقی مانده، دوستان، همکاران از شانس هایی که تو زندگیم آوردم، تاسی که ریخته شده و خوب اومده.

I lost a friend

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۲۴ دی ۰۱
  • ۰۰:۳۹
  • ۲ نظر

I know I'll be alright

But I'm not tonight


I lost a friend

I lost my mind


زیر هجوم این حس، این درماندگی، این گریه های مادرم

دفن میشوم، ناتوان و فلج میشوم، توانایی برقراری ارتباط با آدم ها را از دست میدهم

هنوز هم دستام را نگاه میکنم که خالی ان، همان هایی که با آنها دست های پدر را گرفتم و گفتم از این روزهای سخت عبور میکنیم و نکردیم. ماندیم. 

همان هایی که همان شب که از شیراز که برگشتیم، نشان زهرا دادم و گفتم دست خالی برگشتم. 


how do I say goodbye

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۱۵ دی ۰۱
  • ۱۲:۲۵
  • ۱ نظر

So how do I say goodbye

To someone who's been with me for my whole damn life

You gave me my name and the color of your eyes

I see your face when I look at mine

So how do I, how do I, how do I say goodbye?


https://open.spotify.com/track/5hnGrTBaEsdukpDF6aZg8a?si=MSFAjnwCSFW5f9nvmYup4w&context=spotify%3Aplaylist%3A37i9dQZF1DWVIzZt2GAU4X&nd=1

تلاش برای رد شدن و نشدن

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۷ دی ۰۱
  • ۱۶:۳۰
  • ۰ نظر

1-
روزها میگذرن
اتفاقات جدید پیش میان

کم کم دیگه به بیشتر از دوساعت اینده و فردا و پس فردا فکر میکنی

کم کم روتین سابق را سعی میکنی پیدا کنی و تکرار کنی

همه چی زور میزنه که عادی به نظر برسه

اما

یه چیز خیلی کوچولو سر و کله اش پیدا میشه و همه اون عادی بودن را میریزه بهم و دوباره یادت میاد که نیست دوباره زیر هجوم جای خالیش خورد میشی، له میشی

یه چیز خیلی کوچولو و ساده مثل بوی چای مورد علاقه اش، مثل جایی که همیشه سوئیچ ماشین را میذاشت، مثل نقل قول هایی که بقیه ازش میکنند

به یه چیزهایی دیگه دستت نمیرسه و این عادی نیست و همه اون تلاش ها برای برگشتن به قبل را مسخره میکنه


2-
بزرگ شو مهسا، تو تنها ادمی نیستی که تو این دنیا باباش مرده. کنار بیا باهاش و تمومش کن

3- 
 از لطف بقیه ممنونم (از سرم هم زیاده) ولی از پیام های دلسوزی ادم های دور متنفرم اما خب که چی 

4-
برای بغض های ناگهانی مادرم، ناتوانم

5-
برای خیلی چیزها ناتوانم و گیر کردم و نمیدونم چجوری باید رد شد


خوش شانسی در کریسمس

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۵ دی ۰۱
  • ۱۱:۴۷
  • ۰ نظر
روزهایی هست که روشنه، شیرینه، پر از خوش شانسیه
دیروز وقتی رو اون میز رو به پنجره اون کافه تو جلفا که پنجره اش رو به کلیسا بود و یه درخت کریسمس کوچولو بغل میز بود و نشسته بودم و یه لیوان شیر عسل گرم گرفته بودم تو دستام و داشتیم فیلم موزیکال میدیدیم با خودم فکر کردم دختر، من واقعا ادم خوش شانسی ام.
اینکه یه نفر انقدر به خودش سختی میده و میاد و لحظه های قشنگی برات میسازه تو دل این تاریکی واقعا خوش شانسی میخواد.



برای روزهای برفی که قراره بیاد و تو دیگه نیستی

  • مهسا ماکارونی فر
  • شنبه ۳ دی ۰۱
  • ۱۱:۱۱
  • ۰ نظر

اولین باره بارون بگیره، جای خوشحالی دلم میگیره
اولین باره برف میاد، ادم برفی هست
اما تو نیستی
اما تو نیستی


زمستون اومده و تو نیستی بابا


با خودم میبرمت ، گم میشم تو تاریکی ها

1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب