۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

این قسمت: دو نقطه خط صاف

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۳۱ مرداد ۹۶
  • ۲۰:۴۴
  • ۲ نظر

یه پدیده جالبی هم هست اینکه طرف چون دختر استاد فلانیه تو دانشکده کلا همه استادها تحویلش میگیرن و حالا کار هم ندارم با سهمیه هیئت علمی اومده یا نه ولی میاد میشینه میگه : بد دوره ای شده و فلانی داره رانت باباش را میخوره تو دولت :/

ینی میخوام بگم بزرگوار شما اظهارنظری هم نکنی درباره فساد تو دولت من میفهمم چقدر شعور و فهم سیاسی داری:///

سهمیه هیئت علمی مصداق بارز اون شعر که میگه: گیریم پدر تو بود فاضل از فضل پدر .... ایشالا خدا خودش راه راست به سمت هممون کج کنه :|

این قسمت : مفلوکانه

  • مهسا ماکارونی فر
  • دوشنبه ۳۰ مرداد ۹۶
  • ۱۹:۴۱
  • ۰ نظر

یکی از سخت ترین موقعیت هایی که توش قرار میگیرم اینه که تو یه موقعیت و تصمیم احساسی یه نفر حضور دارم و میخوام به مفلوکانه ترین شیوه بهش بگم که داری احساسی تصمیم میگیری. چندین شیوه متفاوت امتحان کردم تاحالا ولی بازم مفلوکانه شکست خوردم . یه مرزهایی هست که نباید رد بشه و یه سری نکات ریزودرشت و مناسبات هست که باید رعایت بشه . مثلا موقعیت اخیر اون طرفی که داشت تصمیم احساسی میگرفت خیلی سن و تجربه اش از من بیشتر بود و من بودم  و شرم گفتن یا نگفتن و درست گفتن و نگفتن اینکه فلانی اون دکمه آف احساس را بزن لعنتی بعد تصمیم بگیر و خب من چی گفتم؟ فقط یه جمله گفتم میخوای بیشتر فک کنی؟ همییین
و خب به نظرم شایسته بود که همون جا به رادیکال 63 قسمت مساوی تقسیم میشدم و از هستی ساقط میشدم :| 
یکی از ویژگی هایی که باید کسب کنم همین درست و به جا مشورت دادنه که خیلی فعلا توش میلنگم و به قول کتاب ادبیات فارسی دبیرستان "کمیتم توش لنگه" :)))

سفرنامه مرداد اقلیم دوم

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۲۶ مرداد ۹۶
  • ۱۹:۳۶
  • ۰ نظر

ساعت چند از تهران رسیدم خونه؟ 13.35 شنبه 20مرداد
کفش هامو دراوردم و فقط خوابیدم و خوابیدم حتی یادم نمیاد پا شده باشم ولی مامان میگه پاشدی غذا خوردی :)
یکشنبه 22مرداد ساعت 8 صبح با جیغ و داد های معده ام پا شدم و پای چپ ام به شدت درد میکرد
کوله مشکی را برداشتم و زیرانداز و عینک و گذاشتم توش و پیام دادم به بچه ها که من کویر را میام :)
ساعت 3.5 چادر و کوله را برداشتم که برم چادر تحویل صاحبش بدم و از اونور یه اسنپ تا خود دانشگاه
22مرداد 4.5 حرکت به سمت لاسیب

7  وسط بیابون بودیم و تلسکوپ ها را گذاشتن پایین اما وضعیت هوا چندان جالب نبود ابر بود 

تا خود 5صبح بیدار بودیم و بارش شهابی میدیدم و از هر دری از کیهان چرت و پرت میگفتیم . درازکش بحث های فلسفی نجومی کیهانی میکردیم و خود خود زندگی بود =)

8صبح 23مرداد راه افتاریم به سمت اصفهان و 11 من خونه بودم.

نزدیک یک ساعت فقط داشتم از چهارشنبه تا الانم را مرور میکردم. ظرف 5 روز من 2 اقلیم متقااااوت تجربه کردم . اون شب کذایی تو جنگل را رد کردم و تجربه رصد بارش شهابی برساووشی وسط لاسیب . 5روز عالی =))

عکس از من نیست:) از یکی از دوستان جان است:)) از طلوع لاسیب

سفرنامه مرداد اقلیم اول

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۲۶ مرداد ۹۶
  • ۱۱:۲۱
  • ۰ نظر

چهارشنبه 18 مرداد96 ساعت 5بعدازظهر:

ترمینال کاوه. اتوبوس اردبیل . وقتی با احتمال 1÷12 من دقیقا میشینم رو اون صندلی خرابه :))

پنجشنبه 19مرداد 96 ساعت 8 صبح:

وقتی اتوبوس با 3ساعت تاخیر میرسه اردبیل و ما اصفهانیون مورد فحش دوستان همسفر تهرانی قرار میگیریم :))

و بالاخره ساعت 10 حرکت از دریاچه سوها بعد از یک پشت ِ نیسان سواری معرکه:))

دالان بهشت و ناهارخوری و ساعتشم یادم نیست :))

قرار بود 7 کمپ کرده باشیم دم ابشار و ....

الان ساعت 22.45 ذخیره ابمون تقریبا تموم شده و ما هنوز به اونجایی که باید کمپ.کنیم و اب داره نرسیدیم . کل تیم بریده و نشسته داره اسمون تماشا میکنه. برای اضافه کردن هیجان به فضا یه دو سه نفری دارن از فیلم ترسناک هایی که دیدن حرف میزنن و یه نفر بامزه داره صدای گرگ در میاره =) وسط جنگلیم دقیقا و خب 11 قراره راه بیوفتیم که برسیم به اونجایی که اب داره . از روی gps یه 400 متر داریم . :))

ساعت 12.5 بالاخره رسیدیم :) آاااااب=)

جمعه 20مرداد ساعت 10 صبح ابشار لاتون :

منظره روبروی ابشار بسیار لذت بخش تر از خود ابشار و مستغرق در تفکر در باب اینکه اگه دقیقا از همین نقطه پام لیز بخوره و پرت شم پایین فقط ممکنه استخون انگشت وسطی پام سالم بمونه=))

جمعه 20 مرداد ساعت 6 روستای کوته کومه:

منتظر نیسان تا بریم لوندویل و ساحل :))

جمعه 20مرداد ساعت 7 ساحل لوندویل:

یه ساحل تمیز و دریای نه چندان اروم و من دقیقا لم دادم رو این صخره و فقط صدا صدا صدای موج که میاد . خود ارامش مطلق =))) 

ساعت 10 شب: اتوبوس استارا به اصفهان خیلی وقته که رفته و ما منتظریم که یا با نیسان =) بریم استارا و از اونجا بریم تهران یا بریم رشت و یا اتوبوس همینجا بیاد تا بریم تهران.

بالاخره اتوبوس اومد و کولر روشنه و من دارم الاسکارا هم تجربه میکنم:))

شنبه 21 مرداد ساعت 6 صبح:

ترمینال غرب تهران 

ساعت 8 صبح : سوار اتوبوس اصفهان به سمت خونه و من واقعا چشمام دیگه داره بسته میشه. 

اون شب کذایی وسط جنگل بدون اب نمردیم و این یعنی فراتر رفتن از یه مرز ذهنی :)


che

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۱۸ مرداد ۹۶
  • ۰۱:۱۳
  • ۰ نظر

بوی سیاست های نو میاد توی دانشگاه. نمونه اش همین عکسی که پایین هست . 
دیوار خارجی دانشکده شیمی .
این دیوار تا قبل از این هم عکس چمران روش بود اما نه این عکس 
گذرم نخورد به اون طرف رینگ که ببینم این سیاست ها نو شامل حال بهشتی هم شده یا نه و خیلی کنجکاو شدم که چه بلایی سر اون جمله " بهشتی یک ملت بود." اومده :)
هرچقدر که این عکس از چمران به نظرم انتخاب درستی بود به همین میزان انتخاب جمله کج سلیقگی بوده :| 

خونه اش بود

  • مهسا ماکارونی فر
  • چهارشنبه ۱۱ مرداد ۹۶
  • ۱۴:۰۴
  • ۱ نظر

از اهالی ساکن 53امین درخت مونده به 33پل از طرف پل فردوسی

مشتق یه تابع از خود تابع مهم تره

  • مهسا ماکارونی فر
  • سه شنبه ۱۰ مرداد ۹۶
  • ۲۲:۰۹
  • ۳ نظر

برنامه امسال هم اومد و رفت . سال دیگه مطمئن نیستم که همکاریمو با این تیم ادامه میدم یا نه و به خیلی پارامتر ها بستگی داره . یکیش اینه که کدوم یکی از گزنیه های رو میز (الان روی میز نیستن و طبقه دوم میز هستن و اصلا بله میخوام بگم یه میز دارم که دو طبقه است خیلیم دوسش دارم و اصن خط خطی ها کردم روش که خیلیم خاطره انگیزه:)) برای ادامه مسیر کاریم پر رنگ تر بشه .

داشتم فک میکردم که خوبه که یه کم فاصله بگیرم از این فضای انتقال تجربه ( حالا نمیگم خیلی تجربه خاصی و تحفه ای دارم ولی خب اندک تجربه ای که هست را ) و بیشتر متمرکز بشم رو تجربه کردن فضاهای جدید ( پارسال اینکار را کردم و یهو خودمو انداختم بین 50 تا بچه 10 ساله و خیلی تجربه سخت و جدید و هیجان انگیزی بود).

یادم باشه که حتما در این راستا با خ.ر صبحت کنم برای تجربه اموزش تو مهدکودک شون .

یادم باشه علاوه بر این پیگیر اون کار شماره4(ک.م.م) هم باشم 


اکسترمم های نسبی

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۸ مرداد ۹۶
  • ۱۹:۱۴
  • ۱ نظر

یه جایی تو فصل هفتم و قسمت 11 سریال فرندز هست که فیبی یکی دیگه از دیالوگ های بی نظیرش را میگه :

No! No! No, if I don't have my principles, I don't have anything!

همینجا نگهش داشتم و 43 دقیقه داشتم درباره اش فک میکردم . همینه واقعا همینه ... همیشه و همیشه توی بدترین شرایط باید بین یک خوب نسبی و اصولت به اصولت پایبند باشی بعد از مرور همه ی اون موقعیت هایی که من در مواجهه با این دو راهی چیز دیگه ای را انتخاب کردم گذاشتم که بقیه اپیزود پخش بشه و بعد متوجه شدم. همه اون چیزی که باعث شد تا بتونم با عذاب وجدان دور زدن اصولم کنار بیام این بوده که همیشه ادم هایی بوده اند که مرا درک کرده اند و سرزنشم نکردند چرا که میدونستند خودم بدترین تنبیه ها را برای خودم در نظر میگیرم . فهمیدم که بیشتر حواسم جمع این افراد باشد :) 


پیشرفت

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۵ مرداد ۹۶
  • ۰۹:۴۰
  • ۱ نظر
1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب