شناخت از خود بیشتر از اینکه خوشحال کننده باشه، ناراحت کنندس.
من وقتی تو موقعیت های پر از ابهام و خیلی جدید قرار میگیرم، دچار حمله اضطرابی panic attack میشم. ضربان قلبم بالا میره، عرق میکنم و اگر کسی ازم سوالی بپرسه، بی ربط ترین جواب ممکن را بش میدم و طرف مقابل شروع میکنه به خندیدن و من بیشتر عصبی میشم . مثل این میمونه که دارم از دامنه یه کوه پر از برف بالامیرم و هر قدمی که برمیدارم اوضاع سخت تر میشه و دقیقا در همین زمان صدای زوزه یه گرگ را از پشت سرم میشنوم.
من روز اول دانشگاه موقع ثبت نام چون تنها بودم و از هیچ چیز سر در نمی آوردم، داشتم دچار حمله میشدم که بالاخره یکی از بچههای مدرسه را دیدم.
من اون اولین باری که تنها رفتم ارایشگاه جدید از اضطراب تقریبا نمیتونستم حرف بزنم و الهام خانوم فکر میکرد من مشکل ذهنی دارم.
امروز که رفته بودم باشگاه جدید و هیشکی را نمیشناختم به تموم سوال های مربی، چرت و پرت جواب دادم.
من تقریبا نزدیک دو سال هست که میدونم یه چیزی تو مایه های اختلال اضطراب اجتماعی تحت کنترل دارم. برای درمانش مدام باید سعی کنم خودم را تو موقعیت های جدید بدون آدم های آشنا قرار بدم. مثل تمدید دفترچه بیمه که باید برم اون ساختمون شلوغ دم عباس آباد. کاری که بابا تو نیم ساعت انجام میدن را من در 3ساعت و45 دقیقه انجام میدم.
همه چی دقیقا همین نقطه است که ناراحت کننده میشه، که تموم کارهایی که برای من جانکاه و بسیار سخته، برای بقیه خیلی خیلی ساده و پیش پا افتاده است.