۲ مطلب در بهمن ۱۴۰۳ ثبت شده است

جنایت بی قید و شرط

  • مهسا ماکارونی فر
  • جمعه ۲۶ بهمن ۰۳
  • ۲۰:۱۵
  • ۰ نظر

جمعه

امروز بیشتر به کارهای اداری خانه مامان گذشت. خورشت به و کدو چیز جالبی از کار دراومد. کمپوت سیب، شلغم و باقی رسومات سرماخوردگی.


این چند روز بالاخره فرصتی شد که کتاب " درک یک پایان" بارنز را هم بخونم. در رابطه با حافظه کم نظیرمان در ثبت حق به جانب بودن همیشگی مان در طول حیات. روایتی از چگونه همیشه در ذهن مان یک برش جانب دارانه از وقایع را ثبت میکنیم و تقریبا همه مان معتقدیم در آن برهه حساس کنونی حق با ما بوده است و گورپدر بقیه.


هوا مناسب دویدن هست ولی بیخیالش شدم.


مادربزرگم دوباره راهی بیمارستان شده و باز دراما و باز تلفن های پی در پی بین خاله هایم و دایی و مادرم.


اگر معتقدی عشق و دوست داشتن بی قید و شرط فردی، جنایتی در حق خودت و لحظات تنهایی و دوری نیست، پس بیا راجع بهش باهم صحبت کنیم.

فردا سراغ من بیا

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۲۵ بهمن ۰۳
  • ۱۸:۴۸
  • ۰ نظر
سه شنبه:
با مامان تلفنی صحبت کردم، دیدم سرما خوردگی شون بدتر شده، دیگه نمیدونم چیشد که چندساعت بعد پرواز گرفتم  و میوه گرفتم و اومدم خونه جمع کردم که برم پیش مامان.

چهارشنبه:
ریموت بودم ولی بیشتر کنار مامان سعی کردم باشم، سوپ و میوه و اب پرتقال و دارو

پنجشنبه:
خوب خوابیدم. وقت هایی که میام جزیره پیش مامان نمیدونم از هوای خوبه، از برکت وجود مادرمه، از آرامشه، از چیه ولی خیلی خوب میخوابم.  فکر کردم به ضربان زندگیم به ضرب اهنگ تند و کند پیش رفتنم. به زندگی مامان و بابا، به زندگی زهرا و امیرعلی. به خودم و ش.ش، فکر کردم که این دینامیک ها چجوری کار میکنند.

ببین من واقعا نمیدونم چه خبره و چی میشه. منم اولین بارمه که زندگی میکنم. یه جاهایی قفل میشم مثل الان و این روزها یه موقع هایی روان و جاری مثل آب روان میگریزم از دست غم، از دست جهالت.
میگم یعنی خلاصه پیش میره. اینجور نمیمونه

خوشحالم که برای چند روز و چند ساعت هم که شده پا شدم و اومدم تو مریضی پیش مامانم. که فقط پیش شون باشم. که تنها نباشن.
میگم یعنی خدایا شکرت

دوباره برگردم و سعی کنم ژورنال رزومره بنویسم. ترک عادت مرض است.
1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب