- مهسا ماکارونی فر
- يكشنبه ۳ شهریور ۰۴
- ۱۳:۰۰
- ۰ نظر
روزهایی که کمتر نوشتم نه که چیزی برای نوشتن نداشته باشد بلکه بیشتر اینگونه بود بیش از اندازه غرق در گذراندنش بودم.
شمارا نمیدونم ولی اینجا "دنیا در حال گذران".
جالبه دیگه یه مدت که نیای بنویسی، دستت خشک میشه به نوشتن، دیگه تند تند کلمات را تایپ نمیکنی، بیتشر فکر مینی، بیشتر تعلل میکنی شاید که اون سرخوشی نوشتن درونت گم شده و هی سعی میکنی دنبالش بگردی. لابد کلمات که از بین دستانت سرازیر میشوند یک هورمونی چیزی هم درون مغزت منتشر میشود که سرخوشی میدهد. نمیدانم این روزها همه چیز را وصل میکنند به منتشر شدن دوپامین و کورتیزول و بقیه هورمون ها.
اومدم بنویسم که حس آینده را زندگی کردن چه شکلیه.
بعضی موقع ها با خودم فکر میکنم اگر در فلان جغرافیا با فلان درجه دما و فلان زاویه تابش نور قرار داشتم لبخند میزدم و لیوان قهوه ای را مینوشیدم و صدای چیلیک عکس از نسخه شاد و بی دغدغه ام فضا را خاتمه میداد و خورشید به خاطر من غروب میکرد و به زیبایی مردم و آسمان و برگ درختان نگاه میکردم و از خودم که میپرسم چرا همین الان خوشحال نیستی؟ چرا همین الان آسمان را نگاه نمیکنی؟ چرا همین الان لبخند نمیزنی و زیبایی را تماشا نمیکنی؟ هیچ پاسخی نداشتم که به خودم بدهم.
انسان موجود غریبی است یا بهتر بگویم نسخه ای که من انسان بودن را زیست کرده ام، عجیب و غریب است.
در ژورنال روزانه ام نوشتم که هر حسی را تصور کردی همین الان زندگیش کن و منتظر زوایه خاص نور خورشید نباش، بگذار ببینیم آینده چه شکلی است.
و بوووووم
آینده اونقدر هم خاص و باحال نبود، فریب ذهنم را توانسته بودم خلع سلاح کنم دیگر اون قدرت حسرت برانگیز را در من نداشت، من هر لحظه را شبیه رویا و خواب گذرانده بودم بی آنکه منتظر چیزی باشم هر حسی را میخواستم بعدا تجربه کنم در لحظه زندگی میکردم.
الان زندگی آینده کمتر حسرت برانگیز به نظر میرسد و بیشتر واقعیت شبیه رویا شده است و اما فریب ذهن حالا شکل دیگه ای به خودش گرفته که هنوز در مقابل آن بی دفاع هستم.