۲ مطلب در شهریور ۱۴۰۴ ثبت شده است

بر شانه باد

  • مهسا ماکارونی فر
  • پنجشنبه ۷ شهریور ۰۴
  • ۱۹:۰۸
  • ۰ نظر

پیش رو، راهِ بی هدف

پشت سر، شهرِ غم زده

پای پیاده در دل شهر

تا پل آزادی قدم زده

دلِ تنگ، شبِ سرد

سفر حسرت و یاد

وطنش، بر شانهٔ باد

دلِ تنگ، شبِ سرد

سفر حسرت و یاد

وطنش، برشانهٔ باد

باد

باد

باد


کلاغ سفید از دال بند

فریب ذهن: این قسمت زیستن در زاویه خاص نور خورشید

  • مهسا ماکارونی فر
  • يكشنبه ۳ شهریور ۰۴
  • ۱۳:۰۰
  • ۰ نظر

روزهایی که کمتر نوشتم نه که چیزی برای نوشتن نداشته باشد بلکه بیشتر اینگونه بود بیش از اندازه غرق در گذراندنش بودم. 
شمارا نمیدونم ولی اینجا "دنیا در حال گذران".

جالبه دیگه یه مدت که نیای بنویسی، دستت خشک میشه به نوشتن، دیگه تند تند کلمات را تایپ نمیکنی، بیتشر فکر مینی، بیشتر تعلل میکنی شاید که اون سرخوشی نوشتن درونت گم شده و هی سعی  میکنی دنبالش بگردی. لابد کلمات که از بین دستانت سرازیر میشوند یک هورمونی چیزی هم درون مغزت منتشر میشود که سرخوشی میدهد. نمیدانم این روزها همه چیز را وصل میکنند به منتشر شدن دوپامین و کورتیزول و بقیه هورمون ها.

اومدم بنویسم که حس آینده را زندگی کردن چه شکلیه.
 بعضی موقع ها با خودم فکر میکنم اگر در فلان جغرافیا با فلان درجه دما و فلان زاویه تابش نور قرار داشتم لبخند میزدم و لیوان قهوه ای را مینوشیدم و صدای چیلیک عکس از نسخه شاد و بی دغدغه ام فضا را خاتمه میداد و خورشید به خاطر من غروب میکرد و به زیبایی مردم و آسمان و برگ درختان نگاه میکردم و از خودم که میپرسم چرا همین الان خوشحال نیستی؟ چرا همین الان آسمان را نگاه نمیکنی؟ چرا همین الان لبخند نمیزنی و زیبایی را تماشا نمیکنی؟ هیچ پاسخی نداشتم که به خودم بدهم.

انسان موجود غریبی است یا بهتر بگویم نسخه ای که من انسان بودن را زیست کرده ام، عجیب و غریب است.
در ژورنال روزانه ام نوشتم که هر حسی را تصور کردی همین الان زندگیش کن و منتظر زوایه خاص نور خورشید نباش، بگذار ببینیم آینده چه شکلی است.

و بوووووم

آینده اونقدر هم خاص و باحال نبود، فریب ذهنم را توانسته بودم خلع سلاح کنم دیگر اون قدرت حسرت برانگیز را در من نداشت، من هر لحظه را شبیه رویا و خواب گذرانده بودم بی آنکه منتظر چیزی باشم هر حسی را میخواستم بعدا تجربه کنم در لحظه زندگی میکردم.

الان زندگی آینده کمتر حسرت برانگیز به نظر میرسد و بیشتر واقعیت شبیه رویا شده است و اما فریب ذهن حالا شکل دیگه ای به خودش گرفته که هنوز در مقابل آن بی دفاع هستم.


1) ترکیبی از روزنوشته و گاه نوشته ها و عکس ها و خاطرات و آنچه که مهسا می اندیشد. مینویسم که دفن نشود در روزمرگی ها. نوشته هام مخاطبی نداره و اصولا انتظار ندارم که کسی گذرش این دور و برا بیوفته برا همینه که گاهی اوقات که از مونولوگ صحبت کردن خسته میشم .میشینم و با سباستین گپ میزنم. سباستینی که وجود نداره ولی پای حرفای من میشینه :)

2) همه این مزخرفات را میشه تو صفحه های کاغذ از یه دفترچه تو کشو میز نوشت یا حتی کلمه به کلمه تو صفحه های ورد در اندرونی ترین فایل های هاردت اما کسی چه میدونه که چی میشه که ما شروع میکنیم از تجربیاتمون با هم حرف زدن ...

3) اون آجری تو دیوار که هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
5، 4، 3، 2، 1 ... .

4) این شاید بهترین نسخه از من نباشه که خب اشکالی هم نداره چون شاید اصلا بهترین نسخه از من وجود نداره!

5) ای مهسا، برای روزهایی که آبستن اتفاقاتی است که نیازمند تجربه های این روزهاست، برای لحظاتی که باید خودت را از حماقت نجات دهی، برای آن روزها توشه ای از مضحک ترین اشتباهاتت به همراه داشته باش. نه برای اینکه از اشتباه جان سالم به در ببری بلکه برای اینکه اشتباه خنده دارتری را مرتکب شوی که اشتباه کردن، مالیات ندارد.
آرشیو مطالب