- مهسا ماکارونی فر
- دوشنبه ۲۹ آبان ۹۶
- ۲۱:۵۸
- ۰ نظر
یه پدیده جالبی هم هست اینکه طرف چون دختر استاد فلانیه تو دانشکده کلا همه استادها تحویلش میگیرن و حالا کار هم ندارم با سهمیه هیئت علمی اومده یا نه ولی میاد میشینه میگه : بد دوره ای شده و فلانی داره رانت باباش را میخوره تو دولت :/
ینی میخوام بگم بزرگوار شما اظهارنظری هم نکنی درباره فساد تو دولت من میفهمم چقدر شعور و فهم سیاسی داری:///
سهمیه هیئت علمی مصداق بارز اون شعر که میگه: گیریم پدر تو بود فاضل از فضل پدر .... ایشالا خدا خودش راه راست به سمت هممون کج کنه :|
پروژه یکی از درس ها تا دهم مهلت تحویل داره و اگه خودم تنها بودم قطعا بیخیال این پروژه مزخرف میشدم و چیزهای بهتر و لذت بخش تری یاد میگرفتم تو این فراغت تابستونی و کتابی که رو قفسه چشمک میزنه ( و کلی با ذوق و شوق از تو نمایشگاه امسال گرفتم=)) را شروع میکردم ولی...
ولی من تنها نیستم و همگروهی دارم و این تعهد میاره. مسئولیت میاره .
گاهی وقتا پای این تعهد و مسئولیت وایسادن کار سختیه . مخصوصا که اهداف هم گروهی یه زمین تا اسمون با من فرق داشته باشه
هر ترم میگم تلاشمو بکنم که تو کارگروهی پیشرفت کنم و این پیشرفت میتونم بگم هر ترم کندتره
با همه اینا اگه بخوام جنبه مثبت ببینم اینه که صبر را تمرین میکنم. سازش را تمرین میکنم. با هدف های مختلف کنار بقیه کار کردن را تمرین میکنم.
ادم یه وقتایی فکر میکنه به خودش به دنیاش بعد نگاه میکنه (به قول جولیک مینگرد:))به دنیای بقیه و هی فک میکنه الکی . هی نگا میکنه هی فک میکنه هی نگا میکنه هی فک میکنه بعد یهویی پا میشه راه میره بعد سرعت میگیره بعد میدوه بعد با تمام وجودش فقط میدوه . یه قسمتی از فارست گامپ هست که برای چندین روز فارست فقط میدوه همونجوری. بعد یهو وایمیسه میخنده و میره خونه یه لیوان چایی میخوره و جبر خطی میخونه.
الان اگه بخوایم این روند را مدل کنیم با این درصد پراکندگی به یه تابع درجه 10 میرسیم اما اگه از من بپرسی میگم این فقط یه خط ساده است و رابطه 100%خطیه . به قول دکتر الف. الف(استاد کنترل فرایند این ترم :) که over design یکی از بدترین چاله هایی که تو مهندسی نباید گرفتارش شد.
موتورهای قفس سنجابی اخه اسمه؟ نه من میخوام بدونم اخه این چه اسم گذاریه که کردین . خب میگفتین مثلا موتورهای نوع 1 نوع الفا ، بتا، گاما،... اخه قفس سنجابی هم شد اسم؟!! والا من تو عمرم سنجاب ندیدم اخه که بخوام قفس سنجاب ببینم . الان نشستم دارم تصور میکنم مگه قفس سنجاب چه ارتباطی به این نوع روتور میتونه داشته باشه بابا نکنید با جوون های مردم اینکارو.
دانشگاه این پتانسیلو داره که شمارا از دانش و هرفرایند تفکری متنفر کنه و قطعا من این درصد از حماقت را دارم که همچنان به گزینه انصراف فکر کنم و همچنان بنشینم هر ترم سرخوشانه تر از ترم قبل امتحان بدهم و بعد سرخوشانه بیایم بنشینم موضوع پروژه ام را از تخیلات و فکر های مبهم و خیال بافی هایم بکشم بیرون بعد احمق های دیگری پیدا شوند که بیایند بامن همگروه شوند و بگویند و بیا برویم انجامش دهیم گور بابای. تخیلی بودنش فوقش 2نمره است که نمیگیریم. خدا حفظ کند نسل احمق ها را که هنوز منقرض نشده اند و میشود امید داشت به این خراب شده که دانشگاه می نامندش...
پی نوشت: بیاین اگه یه روزی استاد دانشگاه شدیم دنبال نصیحت کردن بچه های مردم نباشیم . قرار نیست خودمون را الگو های اونا بدونیم. قطعا و به ضرث قاطع اونا قهرمان های خودشون را از دانشگاه و ازبین استادهای دانشگاه انتخاب نمی کنند .
دوتا رویکرد هست . یکی اینکه وقتی کلی کار و تکلیف و پروژه دارین و مثلا دو روز تعطیل هستی اول بشینی تمام کارو تکلیف و پروژه ات را انجام بدی بعد با خیال راحت هرچقدر وقت داشتی بشینی فیلم ببینی و لذت ببری. رویکرد دوم اما اینحوریه که اول میشینی فیلم میبینی لذت میبری بعدا میشینی به تکلیف و پروژه ات میرسی . اینکه کدوم یکی از این رویکرد ها را در قبال تعطیلات داشته باشی برمیگرده به جهان بینی که از اون پیروی میکنی. همین دو رویکرد تو موقعیت های دیگم هست مثلا اینکه اول ته دیگ بخوری بعد غذاتو یا اول غذاتو بعد ته دیگ را . واقعیتش اینه که من تا قبل از دانشگاه رویکرد اولو داشتم که اول همه کارامو میکردم بعد میرفتم برا خودم گیم بازی میکردم یا کتاب میخوندم . اما از زمان دانشگاه به بعد رویکردو جهان بینی ام دچار یه اختلاف فاز 180 درجه شد و شد انچه شد.
بعدا نوشت: یه سری هام هستن میونه را گرفتن اول 50درصد کار را انجام مییدن بعد یه دو دوتا چهارتا میکنن ببینند 50درصد مابقی چقد طول میکشه براساس اون یه استراحتی این وسط میکنن .
خلاصه که یه حجم عظیمی از تکلیف جلو رومه ولی فعلا اردشیر کامکار دارد مینوازد. :)
داشتن گنجینه ای از انبوه معلومات که بتواند از نسلی به نسل دیگر منتقل شود چیز جالبی است. اما یک آفت بزرگ دارد : امکانش هست که ایده هایی که منتقل می شوند زیاد برای نسل بعدی مفید نباشند. هر نسلی ایده هایی دارد، اما این ایده ها لزوماً مفید و سودمند نیستند. زمانی می رسد که ایده هایی که به آرامی روی هم تل انبار شده اند، فقط یک مشت چیزهای عملی و مفید نباشند؛ انبوهی از تعصبات و باورهای عجیب و غریب هم در آنها وجود داشته باشند. بعد از آن، راهی برای دوری از این آفت کشف شد و آن راه، تردید در مورد چیزی است که از نسل گذشته به ما منتقل شده است. جریان از این قرار است که هر کس به جای اطمینان به تجربیات گذشته، تلاش کند تا موضوع را خودش تجربه کند و این است آنچه «علم» نامیده می شود؛ نتیجه ی اکتشافی که ارزش امتحان کردنِ دوباره با تجربه ی مستقیم را دارد، و نه اطمینان به تجربه ی نسل گذشته. من آن را این گونه می بینم و این بهترین تعریفی است که می دانم. قشنگی ها و شگفتی های این دنیا با توجه به تجربه های جدید کشف می شوند.
سخنرانی ریچارد فینمن
پی نوشت( راقم سطور این پی نوشت من هستم فلذا احتمال چرت بودن آن بسیار زیاد است و صرفا بیان یک تجربه شخصی است) :دانشگاه را به عنوان یک مرکز اموزش عالی تعریف می کنند اما به نظر من انچه که اکنون دانشگاه به نظر میرسد باشد شبیه یک ویترین کلاسیک 1980میلادی است که فقط در ان " ابزار علم" را ان هم به صورت اوراق و خاک گرفته انبار میکنند.
حالا اینکه اصلا مدرن چیست و پست مدرن کدام خری است اصلا فرق مدرن و غیر مدرن چیست و این زهره ماری ها را کاری ندارم تنها چیزی که مقصود بیان ان را دارم این است که بازنده ها هم مدرن شده اند. دکتر کاف همیشه از نظر من یک بازنده است . دکتر کاف اما شخصیت خوب و محبوبی دارد و اکثر قریب به اتفاق جماعت برق و کامپیوتری ارزش و شخصیت خوبی برایش قائل اند و پی حرفش میروند اصلا بگوید برو فلان درس را حذف کن را فلان را بگیر و یا این روز آزمایشگاه برندار چون من میگویم از این دست حرف ها با منطق تماما " من میگویم پس درست است" بی چون و چرا توسط جماعت پذیرفته میشود . اما از نظر من دکتر کاف یک بازنده است . این را به گمانم خودش هم میداند ولی به روی خودش نمی اورد. ینی میدانی او شیفته ی این کرسی استادی است او به حقیقت شیفته این دانشکده کوفتی است و انگار که سال ها تلاش کرده که به این کرسی برسد و الان راضی است . میدانی همین اش بازنده اش میکند . این که از این دانشکده کوفتی با این اوضاع وخیم و بیخودش راضی است این حرص ادم را در میاورد.
وقتی یه روز در هفته از این سر دانشگاه میکوبی میری اون سر دانشگاه که غذای سلف بخوری ینی هنوز میخوای اصالت دانشجوییت را حفظ کنی . ینی هنوز سر شوقت میاره اون هیجان سیال در سلف . تنهایی میشینی تک تک نگاه میکنی به میز ها . موزیک تو گوشته و جان لنون داره imagine میخونه و تو تک تک بچه ها را از نظر میگذرونی . سال اولی ها کاملا مشخص ان . گهگاهی ta ها را میبینی و نگاهتو میدزدی. همینجور که لنون داره میخونه " تصور کن همه مردم فقط برای امروز زندگی میکردن..." تو قاشق را میذاری رو سینی سلف و با خودت فکر میکنی که چرا هنوز سوالی که از ترم 1 داشتی بدون پاسخ مونده و تاحالا جرئت نکردی از مسئول سلف بپرسی. از ترم یک همیشه برام سوال بوده که ته دیگ برنج های سلف را به کی میدن؟ خیلی سوال مهمیه خب. تاحالا نه من ته دیگ داشتم نه دیدیم که بقیه داشته باشن و سوال اینجاس که خب به کی میدن ته دیگ ها را؟ عایا به رنک 1تا3 هر دانشکده هر ماه سهمیه ته دیگ تعلق میگیرد؟ که به خداوندی خدا اگر چنین بود وضع درس خواندن من اینگونه نبود و شاید به امید ته دیگ اندکی از این حجم از درس های نخوانده کاسته میشد...