الان سکانس اول فیلم اینطوریه که شخصیت اصلی داستان بعد از اسباب کشی تو خونه جدیدش میون یه عالمه کارتن نشسته رو یه کاناپه و یه لیوان چایی دستش گرفته و زل دره به قاب عکسی که از یکی از کارتن ها زده بیرون و داره به بحرانی که پشت سر گذاشته و همه ی خاطرات این چندسالش فکر میکنه. میدونی اخه وقتی ادم یه چیزی را ازدست میده بیشتر بهش فکر میکنه و یه تیکه از مغزت مدادم بت میگه که " لیاقتشو نداشتی . قدرشو ندونستی " و خدا میدونه که چقد سخته رژه رفتن این کلمات تو مخ ادم.... زنگ درو میزنن شخصیت اصلی به خودش میاد و میبینه هوا که اول سکانس نزدیکای غروب بود حالا تاریک شده و چایی تو دستش یخ کرده . بلند میشه که بره درو باز کنه. یه نگاهی به دور و اطراف میندازه تا کلید چراغو پیدا کنه اخه هنوز به خونه جدید عادت نداره هنوز به خیلی از چیزای جدید زندگیش عادت نداره . بالاخره چراغو روشن میکنه میره ببینه پشت در کیه. درو که باز میکنه با یه لبخند روبرو میشه که بعد از احوالپرسی و این حرفا معلوم میشه که یکی از  همسایه هاس و بعد از کلی احوالپرسی و تعارف و این بساطا بشقاب کیک که معلوم بود خونگی هم هستا میده به شخصیت اصلی داستان و کار به خداحافظی میکشه .... درو که میبنده میاد تو اشپزخونه و یه چایی دیگه دم میکنه به این فکر میکنه که گذشته ها متعلق به گذشته ان ... باید بیشتر تو حال زندگی کنه چونکه زندگی خیلی زود مثل یه لیوان چایی همین الان سرد میشه و از دهن میوفته....

حس و حالی که بالا توصیف کردم حال الانه منه که دارم اولین پست تو خونه جدیدم با یه لیوان چایی مینویسم

پ.ن: از امکانات بیان راضیم ... دسش درد نکنه:))