الان تو یه حالت خاصی به سر میبرم کلا نسبت به همه چی کمترین ری اکشن ممکن را نشون میدم و کلی مثلا برنامه ریزی کرده بودم برای این اخر هفته و خب کل این دو روز را مثه یه گونی سیب زمینی همش یه جا نشسته بودم و هی با خودم میگم چرا... از طرفی ما خر شدیم گفتیم بذار بریم تو کار اجرایی این مسابقهه که داره دانشکده برگزار میکنه بعد حالا عین چی میگم خاک تو سرت اخه اینم شد کار . الان مار ا سال پایینی گیر اوردن هر چی خرکاریه میدن ما بکنیم اصنم خوش نمیگذره... از طرفی کلی برا تابستون برنامه دارم ولی ولی ولی... بیخیال اصن . نباید ولی داشته باشه .... یه موقع هایی بود پر انگیزه بودم یه موقع هایی بود کلی کتاب میخوندم یه موقع هایی بود کلی گیر میدادم تا بفهمم تا بشنوم اما حالا... حالا نمیشنومم نمیبینم ... تو دلم میگم کاش میشد این سه ماه تابستون را بلند میشدم میرفتم قم یا نه لبنان میرفتم میشستم پای درس اخلاق پای درس کلام .میرفتم پی درس و بحث که من خسته شدم از این همه سردرگمی. یه وقتایی اما میگم کاش این 3ماه تابستون را میرفتم سفر .تنهایی. تو دل جاده. بدون مقصد . اصن مقصد همین راهه . سفر خود شناسی میاره و خودشناسیه که خداشناسی میاره. ادم تو برخورده که خودشو میشناسه... تنهایی و انزوا خودشناسی نمیاره اینا حداقل الان میفهمم