چهارشنبه بود ( امروز یکشنبه است) اخرین روزی که کلاس داشتیم قبل فرجه ها و حل تمرین سیگنال با خلیلی (خلیلی دانشجو دکترایی که اول تی ای بوده بعد دست و پا دراورده و بعد اومده دکترا بگیره به همین برکت قسم روند رشدش همینحوری بوده:)) حالا همه اینا را گفتم که بگم نرفتم حل تمرین :)) خلاصه اما ظهر کلاس معارف داشتم باید میرفتم چون غیبت میخوردم . پاشدم که برم اما یه فیلم شروع شد( فیلم آزمایش ) جالب بود و نشستم تا اخرش دیدم بعد رفتم ینی همینجوریشم دیر شده بود .  اتوبوس سوار شدم و طبق معمول هنذفری و رندوم پلی و پنجره ی اتوبوس و من که وایسادم و نگاه نگاه نگاه به مسیر همیشگی این دو سال. تو این دو سال تو مسیر دانشگاه یه عالمه لوکیشن دیدم که میشه از توش عکس های خوبی در اورد و هر بار به خودم میگم چرا زودتر پا نشدی که الان پیاده شی بری لا اقل یکی از این سوژه ها را شکار کنی و برگردی و هربار من در دقایق اخر به کلاس میرسم :| خلاصه که اونروزز یهو دم خیابون بهشتی (شاپور) اتوبوس خراب شد و اومدیم پایین که منتظر بشیم یه اتوبوس دیگه بیاد. دو سه دقیق ای منتظر بودم که با خودم گفتم مگه نه اینکه رفتن مهمه حالا چه با اتوبوس چه پیاده مهم ذاته رفتنه دیگه الان منتظر چی موندی برو. و رفتم و رفتم... سر راه 3تا از لوکیشن هایی که اون اول گفتم را عکس گرفتم و ادامه دادمشون ینی رفتم ببینم اونورش چه خبره البته خب تا اخر نرفتم چون کوچه های خلوتی بودن و خب میدونین که... اما عکس گرفتم دیدمشون راه رفتمشون و این الان برام فرق داره وقتی با اتوبوس دوباره از کنارش رد میشم میدونم چه شکلیه فقط یه تصویر گذرا نیست . 3تا مسجد فک میکنم تو این مسیر هست یکی مسجد لنبان یکی که مال یه هیئتیه الان یادم نیست و یکی دیگه که تو چارسوقه اگه اشتباه نکنم. از مسجد اول که مال اون هیئته بود رد شدم هنذفری تو گوشم بود ولی فهمیدیم دارن اذان میگن اهنگو قطع کردموو خواستم که برم تو و رفتم تو ولی تا وسط حیاط رفتمو بعد برگشتم تو پیاده رو و ادامه دادم رسیدم مسجد بعدی اذانو گفته یودن یکم وایسادم که ببینم خانما کجا میرن برای نماز رفتم. نمازمو خوندم منتظر جماعت نشدم  خیلی وقته که نماز جماعت نمیخونم یه موقعی پای ثابت نماز جماعت های مدرسه بودم اما حالا هیچی اعتقادی بش ندارم . بعدا شاید درموردش حرف زدم.  اودم از مسجد بیرون و رفتم رفتم دیگه خیلی دیر شده بود ولی همچنان نمیخواستم اتوبوس سوار شم . هوا گرم بود ولی اذیت نمیشدم فقط داشتم تند تند راه میرفتم  یه نگاه دوباره به ساعت مجبور شدم تا ایستگاه اتوبوس بدوم تا برسم. سوار شدم وفقط دو ایستگاه مونده بود که همشو پیاده برم ولی خب اینجوری به اتوبوس دانشگاه نمیرسیدم و این یعنی 45دقیقه تاخیر که حتی ممکن بود غیبت بخورم بازم پس نیم ساعت تاخیر راه ترجیح دادم و این شد که حالم اونروز خوب بود. تصمیم گرفتم که تو مسجدهای ناشناخته تری نماز بخونم خیلی حس جالبیه انگار نماز به ادم بیشتر میچسبه تو جاهای جدید نماز خوندن. مثه نماز خوندن بالای کلار رو زیر انداز اون پیر مردها اخ که چه حالی دادو ناگفته نماند که کباب داشتن درست میکردن و بوی کبابا هم میومد :))