دیروز یکی از بچه ها چندتا فیلم میخواست و منم کتاب های کتابخونه تاخیر خورده بود پس بلندشدم رفتم دانشگاه. تو حینی اینکه فلشم داشت رو فلشش کپی میشد بحث های خوبی باهم کردیم حرفای خوبی پیش اومد و همینجوری ادامه پیدا کرد رفتیم بالا (طبقه دوم کتابخونه) بازم نشستیم و حرف زدیم و حرف زدیم و از گذشته گفتیم از اینده گفتیم از حال گفتیم . جالبه که زیاد باهم صمیمی نیستیم و صرفا هم کلاسی هستیم و این برام جالب بود کا هم اون به حرفای من گوش میداد و هم من به حرفای اون بدون قضاوت بدون بحث سر این که کی درست میگه صرفا گفتیم و شنیدیم و این اصلا برنامخ ریزی شده نبود . اخر دست لطف کرد و یه چندتا کتاب هم برا من گرفت و من با 6تا کتاب اومدم خونه.(هرنفر 4تا کتاب میتونه بگیره ).

یه چندوقتیه نمایشنامه خوندنو هم دوباره شروع کردم . از نویسنده ی تئاتر های "مرد بالشی" و "قطع دست در اسپوکان" شروع کردم . مارتین مک دونا به نظرم واقعا یه نمایش نویسه خوبه از نظر من و واقعا لذت بردم از کاراش. بقیه نوشته هاشم میخوام بخونم :) و از اینم نگذرم که تئاتر مرد بالشی که تو ایران اجرا شده هم خیلی خوب بود (پیام دهکردی از اونایی که خیلی گوگولیه:))) خلاصه که مطالعه ام ای روزا رفته بالا و کم کم باید ipرا هم شروع کنم