از وقتی تصمیم گرفتم که ساختارمندتر و منظم تر کتاب بخونم با خودم فک کردم برای من فراموشکار بد نیست که یه چیزایی هم درباره چیزایی که میخونم بنویسم که بعدها ببینم چقد رشد کردم و نظرم عوض شده و چقدر پخته تر شدم. حالا اما دارم مجازیش میکنم و اضافه اش میکنم به برنامه های رادیو خرت و پرت اخه اینام خرت و پرت اند دیگه. خب حالا چرا اسمش اینجوری شده. راستش زیاد خودم دقیق نمیدونم که طی چه فعل و انفعالاتی همبن 5دقیقه پیش این اسم به ذهنم اومد اما یکم که ردش را گرفتم به اون حکایت ملانصرالدین و خر و دزد و اینا رسیدم که پیوست شماره 1داستانشو میذارم. اما حالا چرا ملانصرالدین شد ملاصدرالدین . راسیاتش اینجوری بود که اسم این عمو یادم نمیومد و فک کردمو واقعا ملاصدرالدین بعد فهمیدم که نیست و خب گفتم چه اشکالی داره من که واقعا ملانصرالدین نیستم بذار ملا صدرالدین باشم ^__^

پیوست1:

هرچی گشتم تو نت پیداش نکردم ولی چیزی که از بچگی یادمه اینه که : ملا یه روز داشته با خرش و یه خورجین پر از کتاب هاش میرفته ( این که کجا میرفته را اطلاع دقیقی در دسترس نیست ولی خب داشته یه وری میرفته دیگه) بعد یه گوشه میزنه کنار که استراحت کنه خلاصه خوابش میبره ها و یه دزدی میاد خرو با خورجین ورمیداره میبره . ملا از خواب بیدار میشه و داد و هوار راه میندازه . بعد همه فک میکنن که برا خرش داره اینهمه داد و بیداد میکنه بعد میگه نه بابا "علممو بردند !!" خلاصه که اینو همیشه بابام برام تعریف میکردن که هیچ وقت وابسته به کتاب نبا و یادبگیر اونچه که از کتاب میخونی را تحلیل کنی و فکر کنی بعد بپذیری یا حتی نپذیری.