- مهسا ماکارونی فر
- پنجشنبه ۷ مرداد ۹۵
- ۲۳:۳۸
- ۰ نظر
تقریبا یه هفته پیش بود که اولین قرارداد تو زندگیم رو بستم و امضاش کردم.. اولین حقوقم محسوب نمیشه چون جاهای مختلف قبلا به بهانه تدریس یا مشاوره حقوق گرفتم ولی این اولین کاغذی بود که امضا میکردم و اولین قرارداد منو تشکیل میداد. حس جالبی بود این رسمی شدن این بیشتر پیوند خوردن به دنیای بزرگترا.. این رسمی شدنه. حالا نسبت به تک تک ساعت هایی که میرم سرکلاس تعهد بیشتری دارم که حلالم باشه این پولی که میگرم . تو این گرما انرژی مضاعف میطلبه سرکلاس سرو کله زدن با بچه های 11و12ساله ولی شادم میکنه .تهش با همه خستگی یه لبخندی رو لبم هست که مفید بودم که نسل بعد من بیشتر میدونه نسبت به من تو اون سن... به نظرم این انتقال تجربه بین نسل های چیزیه که باید جدیش بگیریم . اینکه کاروان راه میندازن با اشک و ناله و دلسوزی بلند میشن میرن خانه سالمندان ینی فاجعه ینی جنایت . بزرگترهای ما اگه حالا بسته به جفای روزگار(به هر دلیل .. آسیب شناسی اینکه چرا عزیز های ما تو این مراکز هستن و اصلا باید اینچنین مراکزی باشه یا نه در تخصص و سواد و شعور من نیست. صرفا دیدگاه خودمو مگم) تو این مراکز نگهداری سالمندان هستن و بازم به دلیل جفای روزگار(!!) چشم به راه عزیز هاشون هستن و دلتنگن دلیل نمیشه که ما( این ما ینی ما نوعی.. ینی دوستای من . ینی هم کلاسیای من . ینی خیلیااا) با دلسوزی بریم اونجا . بریم گریه کنیم که چی ؟ که هیچی صرفا از یک عذاب وجدان نمیدانم ناشی از چی رها شویم که بگوییم اره یک گل پلاسیده دادم عزیز جان دلش شاد شد!!! به ولله که جنایت است و تهوع آور چنین نگرشی... همان نگرشی که به قبرستان و قبرهای عزیزانمان داریم که برویم اشکی بریزیم و بیایم ( که حالا این اشک به چه درد آن از این دنیا رفته میخورد را هم نمیفهمم) که سرپوشی باشد بر این وجدانمان... و هیچ وقت نفهمیدیم که اگر به خانه سالمندان میرویم این ماییم که به آقا جان ها و عزیزجان ها نیاز داریم. که آنها سرد و گرم روزگار چشیده اند که آنها کوهی تجربه اند که باید از انها یاد گرفت باید کلمه به کلمه از انها شنید و جوید و هضم کرد و جذب جان کرد. که این انتقال تجربه بین نسل ها حکایتی دارد جانم.. باید سرای سالمندان را دانشگاه خواند. دانشگاه زندگی و نه بیت الترحم :| و اگر سر به قبر عزیزی در قبرستان میزنیم حواسمان باید بیش از پیش به خود مرگ و فلسفه اش باشد نه اینکه غصه بخوریم که ای وای نیستی و من با غمت چه کنم و این صوبتا... بیشتر به یاد بیوفتیم که مرگ نه در تضادبا زندگی بلکه جزئی از زندگی است. که کمتر روزمره شویم..