توالی اتفاقات یه چیزی تصادفی تر و مسخره تر از یه ظاهرِتصادفیِ ساده است.

امروز زود بیدار شدم اما آب جوش نبود. چایی نبود. دیر راه افتادم فک کردم سرویس دانشگاه راه افتاده و رفته برای همین تو ایستگاه اتوبوس منتظر اوتوبوس درواز تهران بودم . رسیدم و داشتم بدو بدو میرفتم که به اتوبوس دانشگاه برسم و سر راه حدود 2تا بسته 50 کیلویی را برای یه حاج خانمی جابجا کردم. حاج خانم به گمونم لر بود و هرچی میگفت من یه لبخند میزدم و نمیفهمیدم قرار شد تاکسی بگیرم براش اخ که این جماعت راننده تاکسی تا میفهمن غریبی تو شهر یادشون میوفته نرخ بالا بگن و پول مازارتی که همیشه ارزو داشتنو از مسافر بدبخت بگیرن. دخترش زنگ زد گفتم مادر بده من صحبت کنم بگم کجایی. ادرس دادم قرار شد خودشون بیان دنبالش خدافظی کردم و اومدم بازم پشت سرم داشت به لری یه چیزی میگفت من که نفهمیدم چی گفت . 

مسخره است دیگه ,من میتونستم با اختلاف 1دقیقه به سرویس برسم و اصلا مسیرم اونوری نمی افتاد ولی...