- مهسا ماکارونی فر
- پنجشنبه ۱۱ خرداد ۹۶
- ۰۴:۱۳
- ۱ نظر
کلی فکر دارم کلی ایده ناب دارم که برای تولد هرکدومشون تو ذهنم ساعت ها زحمت کشیدم . زحمت هایی که کسی ندید . هربار تمام ساختار ذهنیم را شکستم و دوباره ساختم. شکستنی که اجازه ندادم کسی صداش را بشنوه. حالا سخته سخته برام جواب عزیزترین کسی که دارم را که جلوم نشسته و داره میگه چیکا کردی این مدت ندم. من نه دنبال پولم نه موقعیت اجتماعی بالا و نه هر زهرمار دیگه ای که ادم های اطرافم احمقانه بهش چنگ میزنن و برای به دست اوردنش هر کاری میکنن. من ولی لازم نمیبینم که هدف هام و همه اونچه که هستم یا میخوام که باشم را برای همه توضیح بدم. فقط یه موقع هایی یه چیز هایی یه حرفایی مثل یه چکش میخوره تو سرم .بببننننگ و من هیچ من نگاه
3ساعت طول کشید تا تونستم حرفی را هضم کنم. خیلی سنگین بود خیلی. من اعتماد کسی را از دست داده ام که همیشه فک میکردم اخرین نفری که از من نا امید میشه و حالا ..... حالا من شک دارم که کس دیگه ای مونده باشه.
ترس حالا اولین حسی که دارم . فقط خودمم خودم و خودم