- مهسا ماکارونی فر
- يكشنبه ۱۴ خرداد ۹۶
- ۱۳:۵۱
- ۰ نظر
با بابا و مامان و مامانبزرگ رفته بودیم باغ . من و بابا رفتیم ته باغ تا زردالو ها را بچینیم. خسته و له همه را چیدیم و اوردیم تو ایوان . مامان شروع کرد به صندوق کردن میوه ها . من و بابا پهن شدیم تو اتاق و من دلشدگان شجریان را گذاشتم که بخونه. که غرق بشیم تو اون اوج و فرود هایی که شجریان میده . اون لحظه خود خود زندگی بود . میتونم ساعت ها به اون قاب خیره بشم و نگاهش کنم.
باغ شده سرگرمی مامان و بابا که حالا هردو بازنشسته ان. بابا احوال تک تک درختای باغ را داره . وقتی میشینم نگاهش میکنم که چقدر با دلسوزی بهشون میرسه. مامان و بابا انگار عادت کردن که پرورش بدن از من و خواهرم گرفته تا این درخت ها و گل ها . با مریضی تک تک البالو ها بغض کردن و با به ثمر نشستن تک تک گیلاس ها احساس غرور.