سر یه مسئولیتی که به گردنم بود نزدیک بود که 27نفر ادمو به کشتن بدم و اون نیم ساعت وقتی گذشت و همه به سلامت گذشتند من فقط 10 دقیقه رفتم به گوشه و زار زدم و بعد فقط ناراحت این بودم که چقدر مدیریت بحرانم افتضاحه .  من اشتباه کردم و چه اشتباه بدی تو چه زمان و مکان بدی و اون نیم ساعت استرس قطعا یکی از پررنگ ترین احوالات 5 سال اخیرم خواهد موند. 
بقیه که از بیرون قضیه را میدیدند و این مسئولیت رو دوش اونها نبود اینجوری نگاه نمیکردند و خوش خوشان و خیلی تفریحی از کنار قضیه رد شدند ولی به قول حافظ که کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها ...
باید یه بخش از مغزم را پرورش بدم که اینجور موقع ها بیاد و نقش مهره بیرون بازی را برعهده بگیره و از بالا به همه قضایا نگاه کنه و یه آرامش نسبی درون من ایجاد بشه . باید یه قسمت دیگه از مغزمو هم پرورش بدم که مدام با خودش تکرار کنه که " بی اذن یار برگ از درخت نیوفتاد در روزگار" 

من از بی تجربگی خجالت میکشم

من از این خام بودن احمقانه خجالت میکشم

نمیشه بزنیم رو دور تند و یهو 30ساله شیم؟ 
:\