یه پروژه مراحل مختلفی داره. یکی از اون مراحل اینه که بعد از خلق سیستمت و موقع تست و ارزیابی اون متوجه یه سری باگ ها و مشکلات میشی و برای رفع تک تک اونها راهی سفرهای دور و درازی به جاهای مختلف میشی( احتمالا اگه این یه فیلم هالیوودی بود صجنه های مختلفی از شخصیت اصلی نشون میداد که در کوهستان ها و یخچال های تبت و بیابان های عربستان و جنگل های امازون به دنبال راه حلش در حال تلاش و پیگیریه و این وسط حتی سوار فیل و کرگدن هم میشه=)) با هر محنت و مشکلی هست تک تک باگ ها را رفع میکنی تا میرسی به اخرین باگ و خب هرچی وقت صرفش میکنی و تلاش میکنی اندکی از موقعیتی که هستی پیشرفت نمیکنی و وارد فاز بعدی میشی. این فاز منحصرا به انکار میپردازه . ینی دقیقا خودت میدونی مشکل کجاست ولی انکارش میکنی و هربار که استاد سوالاش داره به حوزه اون باگ نزدیک میشه تو اونو میپیچونی و به سمت دیگه ای منحرفش میکنی و خب بعد از طی این فاز ، یه روز صبح پا میشی و روبروی ایینه می ایستی و به خودت میگی: خب کیو داری گول میزنی؟ خودت را؟ چیو انکار میکنی؟ سیستم گوگولی ساخت خودت را؟ چجوری دلت میاد تا اخر عمرش با این نقصان به زندگیش ادامه بده؟ تو پدر ژپتو ی این سیستمی. تو مسئولی که واقعیتو بهش بگی.

 و بووومببب 

به این میگن ارامش بعد طوفان قبلی و ارامش قبل از طوفان بعدی

درست جایی وسط دوتا موج بلند