یکی اومد از ترسش برای ابراز علاقه به فرد دیگری برام حرف زد، دلهره داشت، خودش نبود، شیدایی و شوریدگی و دل سپردن داشت از همه لحن صداش قطره قطره می‌چکید. با خودم گفتم دنیا هنوز دیوونه های عاشق خودش را داره.

اولین چیزی که به ذهنم اومد بگم را گفتم، فکر نکردم روش.

بهش گفتم: میدونستی خورشید بالاخره یه روزی ما را میخوره؟ 

چشم‌هاش گرد شد و یه نگاهی بهم کرد.

خندیدم و بهش گفتم ترس نداره که پسر خوب. برو بهش بگو، صاف و صادق. وگرنه باید تا اون روزی که خورشید ما را میخوره منتظر بشینی و بترسی.

خندید. اعتماد به نفس بیشتری گرفت، گفت راس میگی مهسا، ما که در نهایت چیزی برا ازدست دادن نداریم ولی فک کن چه باحال میشد وقتی خورشید زمین را میخوره، ما تو یه ایستگاه فضایی باشیم و تماشاش کنیم.

دوتایی زدیم زیر خنده و بهش گفتم: الحق که دیوونه ای.