این روزها روزهای جالبیه. البته وقتی هرروز دارم اینو میگم باید بگیم پس کلا زندگی جای جالبیه! من واقعا نمیدونم که تا 12 بهمن تموم میشم یا نه. نمیدونم این امتحان ها تموم میشن یا نه این پروژه ها این تکلیف ها این گزارش ها. اون پروژه های شرکت ، اون ریپورت ها اون داشبوردها . من واقعا فکر میکنم که هیچ کدوم تموم نمیشن و این منم که تموم میشم و خب البته نیومدم اینجا که نقش یک طفل معصوم را بازی کنم و بگم من چقد بدبختم  و این خزعبلات. نه . به هر حال هر کدوم از این ها یه ماجراجویی باحال و جذاب بوده برام که وقتی داشت جوونه میزد  و شکوفه میزد من بی نهایت دوستش داشتم و الان که هرکدوم به یه نهال تبدیل شدن من کمتر دوست شون دارم و خب هی باید به خودم یادآوری کنم که الان که وسط هرکدوم از این ماجراجویی ها هستی به یاد بیار چشم اندازی که برای هرکدوم داشتی و خسته نشو، ادامه بده که 5 تا پیچ اخر به نظر همیشه آخریشه به قول مهراد هیدن!

یه کم احساس میکنم که قدرت تحلیل و تصمیم گیریم ارتقا یافته ولی خلاقیت و جسارت ام برای تصمیم های عجیب گرفتن کمتر شده، به نظرت اثرات 5 ماه زندگی کارمندی نیست سباستین؟؟ 

کی فکرشو میکرد که برای 6 ماه آینده پلن داشته باشم که اولین وام زندگیم را بگیرم و به فکر رهن خونه مورد نظرم باشم؟

کی فکرشو میکرد که برای مسیر شغلی که هیچوقت تو سرم نداشتم الان شروع کنم که برنامه بریزم که 2ماه دیگه برای پوزیشن جدید اقدام کنم؟

کی فکرشو میکرد که من انقدر جدی به همه چیز نگاه کنم و دیگه کارکردن شبیه بورد گیم برام نباشه؟

کی فکرشو میکرد و زهره مار مهسا جون! خب حالا که چی؟ فکرشو نمیکردی؟ الان فکرشو بکن! قدم به قدم این مسیر را با پای خودت برداشتی، تک تک تصمیم ها را با عقل و شعور خودت گرفتی و حالا بین خودمون بمونه ولی به نظرم تصمیم های بدی هم نگرفتی! کارت تا حدودی خوب بود و خب اگه نظر منو میخوای که بریم ببینیم که چه زاید باز برامون این مسیر.



میزکارم بعد از این 5ماه این شکلی شده و فکر میکنم کم کم جا کم بیارم :))