1-
از بحث جدی دارم طفره میرم من برای درافتادن با لشکر غم طفره میرم. من دارم کم میارم. وا دادم. نشستم تا یه چیزی بشه. هر لحظه انگار دارم انتظارش را میکشم. که چی. برای چی. چرا منتظر خراب شدن همه چی؟


2-

سر بحث و تعریف رابطه باهم زاویه داریم. یه بحث جدی احتمالا باید باهم بکنیم ولی هرچیزی که الان بین مون هست بی نهایت قشنگ و سازنده است. آدم بهتری داره از من میسازه و این تنها چیزی که برام اهمیت داره.


3-

هنوز مرکز تمام تصمیماتم خودمم. هنوز به اولین نفری که فکر میکنم خودمم. باید یه کم بیشتر بقیه را هم در نظر بگیرم.


4-

شنبه هفته پیش وقتی سردرد و سرگیچه ام خوب نشد پاشدم از شرکت رفتم دکتر، اونم سرم و امچول و قرص و اینا و وقتی تقریبا تموم بود که داشتم به ش.ش خبر میدادم که یه کم ناراحت شد که چرا زودتر بهش نگفتم. یه کم هنوز اولین چیزی که به ذهنم میاد اینه که مشکل را حل کنم. خیلی به ذهنم نمیاد به کسی خبر بدم برای حل مشکلم. 

5-
تمرکز ندارم و نمیتونم واضح تصویر روبرو را ببینم و وقتی ویژن و چشم انداز آینده را نتونم ببینم و تصور کنم نمیتونم خوب تو مسیر گام بردارم. این هفته باید تلاش کنم دوباره با قدم های کوچیک به سطح انرژی و تمرکز اردیبهشت برگردم.


6-

روتین ورزشی ام تقریبا نابود شده و دیگه نه یوگا میکنم نه منظم دو میرم و نه هیچ ورزش دیگه ای و همین واقعا بیشتر حالم را میگیره


7-

چرخ دنده ها از جا دررفتن و دیگه مثل ساعت همه چی روال نیست و هرچی زودتر همه چی را جا نندازمف سخت تر میشه.


8-

ش.ش هرروز دوست داشتنی تر میشه و هرروز بیشتر از دستش میخندم.