یکشنبه:
۳۷ درصد احتمال

جزو ۳۷ درصد بودن

واقعا راه که میرفتم انگار سبک سبک بودم

هیچ وزنی را حس نمی‌کردم 

 عجب کابوسی بود

حالا نه اینکه الان مسیر جلو روم ساده باشه

ولی کنسر نیست


دوشنبه:

تو شیراز از جلو دانشکده مکانیک شون رد شدم و دلم همون فراغت و دغدغه نداشتن را خواست

که تنها فکرم این باشه تمرین الک۱ را بنویسم بعدش بریم با بچه ها ول بگردیم و چایی بخوریم و مسخره بازی


چهارشنبه:

ساعت ۳ شبه و بابا یه کم تب دارن، داریم میریم بیمارستان

امیدوارم عفونت نباشه. عفونت نبود. داریم برمیگردیم.

تقریبا هیچ روتین ثابتی تو زندگیم ندارم به غیر از پیام صبح بخیر این بچه و حرف زدن های اخر شب
هیچ روتین قابل اطمینانی وجود نداره که مطمئن باشم فردا هم هست. پس فردا هم هست .
یه قاشق ماست که میخورم برام عجیبه. با خودم میگم شاید دوباره پیش نیاد ماست بخوری. پس میفهمی کامل طعمش را؟ 
دیگه کم کم داره یادم میره زندگی روتین چه شکلیه. اینجا هر لحظه مثل 3 نصف شب باید پاشم و تصمیم بگیرم که کار درست چیه
کم کم دارم کار میکنم. سخت هم نمیگیرم سر کار کردن. تمرکز خیلی طولانی مدت ندارم و اوکیه. تسک ها کوچیک کوچیک را دان میکنم و بیشتر دلم تنگ شده برای بحث های جالبی که تو شرکت با بچه ها داشتیم.

حوصله بجث کردن با این بچه های املاک و خودرو را ندارم. حوصله نفهم بودن ادم ها را ندارم. خودتون بشینید فکر کنید بفهمید.
برای این گزارشه دیتا ندارم و گند زدن تو دیتای این. به درک. مهم نیست برام.

یه 37 میخوام تتو کنم یادگاری از این روزها.