این روزها پر از ابهام و بلاتکلیفیه و این دقیقا بدترین چیزهایی هست که من باهاشون کنار نمیام.

من آدم صبر و انتظار نبودم، هنوز هم نیستم ولی راه دیگه ای هم جلو پام نیست. 

دیگه واقعا نمیتونم امید و انرژی بدم به بابا و مامان

هرروز پا شدم و دویدم 

هرروز پا شدم و رفتم تو دل هر راهی که جلو پام بوده

حالا اما خسته ام و به هیچ دستاوردی نرسیدم و انتظار داره ذره ذره از پا درم میاره

من نسبت به دوستانم و همکارام حسودی میکنم، 

من نسبت به حتی بیمارهای دیگه تو بیمارستان حسودی میکنم

من چیز زیادی نمیخوام، من فقط دلم میخواد ادم‌ خوشحال ۴ ماه پیش باشم که یادداشت های احمقانه برای ش.ش می‌نویسه

مغزم به طور کامل فرسوده شده، تمرکز نمیتونم بکنم، خلاقیت که هیچی، نتیجه گیری های ابلهانه میکنم و تقریبا میتونم بگم کار با کیفیت انجام نمیدم

من دیگه نمی‌دونم چی میخواد بشه

یه تیکه چوب وسط اقیانوسم و هر موجی بزنه بدون مقاومت میرم به یه سمتی!

دوست دارم که رشد کنم، یاد بگیرم ، آدم بهتری بشم ولی اینجا فقط کثافته که توش دست و پا میزنم