- مهسا ماکارونی فر
- يكشنبه ۱۵ آبان ۰۱
- ۲۱:۰۷
- ۰ نظر
این روزها پر از ابهام و بلاتکلیفیه و این دقیقا بدترین چیزهایی هست که من باهاشون کنار نمیام.
من آدم صبر و انتظار نبودم، هنوز هم نیستم ولی راه دیگه ای هم جلو پام نیست.
دیگه واقعا نمیتونم امید و انرژی بدم به بابا و مامان
هرروز پا شدم و دویدم
هرروز پا شدم و رفتم تو دل هر راهی که جلو پام بوده
حالا اما خسته ام و به هیچ دستاوردی نرسیدم و انتظار داره ذره ذره از پا درم میاره
من نسبت به دوستانم و همکارام حسودی میکنم،
من نسبت به حتی بیمارهای دیگه تو بیمارستان حسودی میکنم
من چیز زیادی نمیخوام، من فقط دلم میخواد ادم خوشحال ۴ ماه پیش باشم که یادداشت های احمقانه برای ش.ش مینویسه
مغزم به طور کامل فرسوده شده، تمرکز نمیتونم بکنم، خلاقیت که هیچی، نتیجه گیری های ابلهانه میکنم و تقریبا میتونم بگم کار با کیفیت انجام نمیدم
من دیگه نمیدونم چی میخواد بشه
یه تیکه چوب وسط اقیانوسم و هر موجی بزنه بدون مقاومت میرم به یه سمتی!
دوست دارم که رشد کنم، یاد بگیرم ، آدم بهتری بشم ولی اینجا فقط کثافته که توش دست و پا میزنم