حس حقارت میکنم

از دلسوزی آدم ها حالم بهم میخوره

حس شکست میکنم

تو مراسم علی وایساده بودم بعد از دکترهای تهران که گفتن پیوند، گفتم من نمی‌خوام اینجا وایسم. حالا امروز همونجا نشسته بودم و مراسم بابا بود


حس ضعیف بودن میکنم

انگار که دیگه نمیتونم محکم قدم بردارم

قبلا به پشتوانه بابا قدم برمیداشتم


بابا غرورم بود

بابا همه اعتماد به نفسم بود

حالا حتی توان قدم برداشتن تا سر خیابون را ندارم

از شبی که از شیراز اومدیم، زیر هجوم جای خالیش له شدم.