1-
روزها میگذرن
اتفاقات جدید پیش میان

کم کم دیگه به بیشتر از دوساعت اینده و فردا و پس فردا فکر میکنی

کم کم روتین سابق را سعی میکنی پیدا کنی و تکرار کنی

همه چی زور میزنه که عادی به نظر برسه

اما

یه چیز خیلی کوچولو سر و کله اش پیدا میشه و همه اون عادی بودن را میریزه بهم و دوباره یادت میاد که نیست دوباره زیر هجوم جای خالیش خورد میشی، له میشی

یه چیز خیلی کوچولو و ساده مثل بوی چای مورد علاقه اش، مثل جایی که همیشه سوئیچ ماشین را میذاشت، مثل نقل قول هایی که بقیه ازش میکنند

به یه چیزهایی دیگه دستت نمیرسه و این عادی نیست و همه اون تلاش ها برای برگشتن به قبل را مسخره میکنه


2-
بزرگ شو مهسا، تو تنها ادمی نیستی که تو این دنیا باباش مرده. کنار بیا باهاش و تمومش کن

3- 
 از لطف بقیه ممنونم (از سرم هم زیاده) ولی از پیام های دلسوزی ادم های دور متنفرم اما خب که چی 

4-
برای بغض های ناگهانی مادرم، ناتوانم

5-
برای خیلی چیزها ناتوانم و گیر کردم و نمیدونم چجوری باید رد شد