اتفاق ها می افتند، غم بزرگ میاد، خشم بزرگ میاد، ناتوانی عظیم میاد سراغت، اما بعد میگذره و میبینی، سرخوشی بزرگ اومده، شیرینی های لذت بخشی را تجربه کردی، عطشت برای هر لحظه لذت بردن از این فرصت کوتاهی که داری هزار برابر شده، دیگه سر موضوعات کمتری ناراحت میشی و استرس میگیری، خورشید به حرکتش ادامه داده، روزها شب شده و بعد از تاریکی ها دوباره سحر اومده، همه چیز یا شاید بهتر بگیم همه چیز به غیر از یک چیز ادامه پیدا کرده و منتظر نمونده.

می‌خوام بگم هرچقدر مرگ بی رحمانه میاد و ازت نمی‌پرسه و میگیره و میبره، همون قدر زندگی و عشق میاد و ازت نمی‌پرسه و پیش می‌ره و با خوشی هاش غافلگیرت می‌کنه. تجربه لحظاتی که فکرش را هم نمی‌کردی که چقدر می‌تونه خوب باشه.

من نمی‌دونم چی میخواد بشه، من دیگه حالا اصرار به یه سری نتیجه ها هم نمیکنم، فقط بیشتر و عمیق تر شیرجه میزنم تو جریان زندگی، چون حیفه، کمه، خیلی زود دیگه دستت به هیچی نمی‌رسه.


چطوری هنوز راه میرم و سرپام؟

چون دیگه بدتر از این چی میخواد بشه، بذار که بریم و ببینیم.



دوست داشتن و عشق نفس به نفس داره باهام میاد و نمی‌خوام از دستش بدم، حالا هرچی که میخواد بشه.


شایان، خانواده ای که باقی مانده، دوستان، همکاران از شانس هایی که تو زندگیم آوردم، تاسی که ریخته شده و خوب اومده.