- مهسا ماکارونی فر
- سه شنبه ۱۸ بهمن ۰۱
- ۲۳:۰۴
- ۰ نظر
از ۲ بهمن که با مامان اومدیم کیش تا امروز که ۱۸ بهمنه، چی گذشته ؟
هیچی.
خوابیدم، دویدم، فکر کردم، به دریا خیره شدم، چندتا آینده احتمالی را تصور کردم و ساختم و گریه کردم و خرابشون کردم، به مامان فکر کردم، به زهرا فکر کردم، به شایان فکر کردم، به روزهایی که گذشت و به روزهایی که میاد فکر کردم و بی حس شدم.
اینجا آب و هوا خوبه
بیشتر از قبل ورزش میکنم و غذا میخورم
دلتنگی داره خفه ام میکنه
کمتر کار میکنم و برام مهم نیست
کمتر هیجانزده میشم و برام مهم نیست
یه سری فکر تاریک دارم و برام مهم نیست
از خیابون و نیمکت کنار ساحل که رد میشم بابا را میبینم و بغض میکنم و پا میذارم به فرار
نمیدونم کی برمیگردم تهران و برام مهم نیست
نمیدونم میخوام با زندگیم چیکار کنم و برام مهم نیست
پس کی دوباره میخوام پاشم و صبح تا شب مشغول چیزی باشم و برم تو دل های چیزهای جدید ؟ «برام مهم نیست»
از چی خسته شدم؟ نمیدونم و برام مهم نیست
روزها دارن میگذره و حدس بزن چی؟