جمعه ظهر میاد و شنبه شب برمیگرده.
چی میخوام دیگه از این زندگی؟


(پست به مرور اپدیت میشه)

یه برنامه دم دستی ریخته بودم و تقریبا همه اش را رفتیم. تجریه هایی فراتر از برنامه داشتیم و عالی بود. نمیدونم این بچه چیکار میکنه که همیشه و همه جا خوش میگذره.

لحظه هاش اومدن و رفتن و خاطره شد.

حالا از یه سری جاها که رد میشم، لبخند میزنم و رد میشم. حرف ها و خنده هایی که انگار حسشون میکنی وقتی دوباره از همون جا رد میشی.

حالا دیگه از یه سری نقاط این شهر که رد میشم بابا را میبینم و یه سری از جاها حالا یه سری خاطره دوگانه دارم.


{تو ساحل نشستی، آفتاب کم رمق زمستونی داره میتابه، پرتقال تازه داری میخوری، به دریا خیره میشی}

تصورت از آینده چیه؟
...


خیره میشی به دریا و آینده میبافی، شیرینیش را حس میکنی و دلت گرم میشه

زمان حال وجود داره؟

موندم بین گذشته ای که پاهام توش گیر کرده و دارم تقلا میکنم ازش رد بشم و گیر نکنم توش و آینده ای که مبهمه و به نظر هیجان انگیز و شیرین میرسه و تجربه هایی که از راه میاد

اخر هفته اما چطوری بود؟ 

عالی

اخر هفته های قشنگ تری هم تو راهه. بریم و ببینیم.