یه لحظه حواست نیست و پرت میشی تو تاریکی

چنگ میزنی به هر سنگی که دستت میرسه

چنگ میزنی که سقوط نکنی، دلت نمیخواد دوباره صدای خورد شدن استخون هات را بشنوی


هی مراقبت میکنی که از لبه پرتگاه فاصله بگیری اما یهو زیر پات خالی میشه و سقوط میکنی


دلم تنگ شده بابا برات و دستم هیچ جوره بهت نمیرسه