شب‌هایی که صبح نمیشد فکر میکردم که تموم شده

شب‌های گریه و بی خوابی

تموم نشدن، هیچی تموم نشده

از صبح میخواستم گریه کنم و شرایطش نبود

نمی‌خواستم جلو مامان بزنم زیر گریه

شب اما دارم اشک میریزم

سقف و دیوارهای خونه تا نزدیکی قفسه سینه ام اومدن

به سختی نفس میکشم

یاد آخرین شب زنده موندن بابا می افتم

نفسم بالا نمیاد

سیاهی داره منو با خودش می‌کشه پایین و من کاری از دستم بر نمیاد

حتی کیبورد گوشی را تار میبینم

ثانیه به ثانیه دارم می‌شمرم که صبح بشه

که تموم بشه این اشک ها

که تموم بشه این سیاهی