- مهسا ماکارونی فر
- چهارشنبه ۲۴ خرداد ۰۲
- ۰۳:۵۹
- ۱ نظر
شبهایی که صبح نمیشد فکر میکردم که تموم شده
شبهای گریه و بی خوابی
تموم نشدن، هیچی تموم نشده
از صبح میخواستم گریه کنم و شرایطش نبود
نمیخواستم جلو مامان بزنم زیر گریه
شب اما دارم اشک میریزم
سقف و دیوارهای خونه تا نزدیکی قفسه سینه ام اومدن
به سختی نفس میکشم
یاد آخرین شب زنده موندن بابا می افتم
نفسم بالا نمیاد
سیاهی داره منو با خودش میکشه پایین و من کاری از دستم بر نمیاد
حتی کیبورد گوشی را تار میبینم
ثانیه به ثانیه دارم میشمرم که صبح بشه
که تموم بشه این اشک ها
که تموم بشه این سیاهی